کارتون ها و نقطه پایانشان

 

مي‌دونيد كارتون‌هايي كه دوست داشتيم عاقبتشون چی شد؟

 

آقای سکسکه: عمل کرده, میره سر کار و میاد و زندگیشو می‌کنه!

آن شرلی! آرایشگر معروفی شده تو جردن و چند تا محله بالا شهر شعبه زده حسابی جیب مردم و خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای  عالی....

 ای کیو سان:  کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!

بامزی:    یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!...

 پت پستچی:   بازنشسته شده و الان داره نامه‌هایی که دو در کرده رو می‌خونه!

بنر رو یادته؟  پوستشو تو خیابون منوچهری 30 تومن می‌فروختن!

بالتازار  و زبل خان:   آلزایمر گرفتن.

تن تن:  تو یه روزنامه خبرنگار بود, الان تو زندانه!

جیمبو : رو از رده خارج کردن اجاره دادنش به ایران ایر

چوبین: خیلی وقته که مادرش و پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!

 رابین هود:   رو تو اسلام شهر گرفتنش - به جرم شرارت!- هفته دیگه اعدامش می‌کنن!

مارکو پولو:  تو میدان راه آهن یه میوه فروشی زده - میگن کارش خیلی گرفته!-

 ملوان زبل:   تو کار قاچاق آدمه!

آقای پتی بل:   تو میدون شوش یه بنکدار کله گندس!

پت و مت:  حالا دیگه دوتا آقای مهندسن!

راستی بابا لنگ دراز هپاتیت C داره... واسش دعا کنید!

بلفی و لی لی بیت رو با همدیگه گرفتن و سنگسار شون کردن!

 ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

عکسی از شیر خوردن یک بچه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاطرات كودكي

خاطرات كودكي چند وبلاگ نويس امروزي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يك باراني گشاد 

هنوز یک سال به انقلاب مانده بود و خدا برای من همچنان چیزی بود همانند یک لکه ی سفید ابر در آسمان. نه سالم بود و در آن کودکی از دست رفته، همیشه وقتی در آبی بی کران آسمان یک ابر تک و تنها می دیدم، می پنداشتم که خدا به بالای سرم آمده است تا کارهای من را در دفترش بنویسد؛ و من هم چون یک پیشاهنگ بودم و باید هر روز یک کار نیک انجام می دادم صرفه جویی می کردم و آن یک کار نیک را درست زمانی انجام می دادم که لکه ی سفید ابر درست بر فراز خانه ی مان بود! نخستین روز کلاس چهارم بود که خانمی ترسناک به عنوان معلم وارد کلاس شد. نمی دانم ترسناک واژه ی درستی است یا نه ولی من از او ترسیدم زیرا روسری بر سر داشت و بارانی گشادی- که سال ها بعد فهمیدم نامش مانتو است- به تن کرده بود...

 توی مستراح که میرفتم با خودم میگفتم خدا الان شُمبُولَم رو میبینه …!

... مادر بزرگ گفت : خدا همه جا هست ننه جان …همه جا…! گفتم مادرجان همه جایه همه جا…! گفت: ها ننه…! این همه جا بودن خدا هم باز معضل من رو پیچیده تر کرد… توی مستراح که میرفتم با خودم میگفتم خدا الان شُمبُولَم رو میبینه …! دستم رو جلوم میگرفتم و با هراس جیش میکردم که گاهی دستم نجس میشد…! تازه گاهی با خودم میگفتم ممکنه خدا توی سوراخ مستراح هم باشه که من توش جیش میکنم …! مگه نمیگن خدا همه جا هست …! خلاصه این همه جا بودن خدا بدجوری برام عذاب شده بود … حس میکردم خدا رو لگد میکنم وقتی راه میرم و یا وقتی میشینم کونم رو میذارم روی سر خدا…! شبا که میخوابیدم هی پتو رو بالا میزدم ببینم خدا زیر پتوست یانه..! خلاصه اصن دوست نداشتم که خدا همه جا باشه … یه حس بدی داشتم و البته اضطراب..! یه بار هم به مادر بزرگ گفتم: مادر جان مگه ای خدا از خودش خانه زندگی نِدره…؟ گفت: چره ننه جان… مَکه خانه خدایه…! گفتم پس چره همش توی خانه ماهایه …؟ گفت زبونته گاز بیگیر ننه جان … مگه مِخی خدا کُنفه یَکونِت کنه…؟ منم زود زبونم رو گاز گرفتم که کُنفه یکون نشم …! دیگه از ترس کُنفه یَکون شدن هیچوقت از خدا نپرسیدم …هیچوقت…!

 

کودکی اولاد در چند پرده و ماجرای کشف کاندوم

در يك ميهماني در منزل عمه ام، خاطرم نيست چه شد كه اتاق خواب عمه و شوهرش محل بازي ما مقرر گرديد. چندي نگذشت كه پسر عموي فضولم از زير تشك تخت – به زعم خودش- تعداي شكلات خارجي يافت كه در واقع بسته هاي كاندوم بودند. به زحمت بسته ها را باز كرديم و در آن نه شكلات بلكه بادكنك يافتيم. چرب بودن آنها و شكل عجيبشان رغبت به دهان بردن و باد كردنشان را به ما نداد و بجايش به پيشنهاد يكي از بچه ها به سوي دستشويي اي كه كنار اتاق خواب قرار داشت رفتيم و كاندوم ها را يك به يك زير شير آب گرفته و پر از آب كرديم. به يكي از بچه ها بادكنك كاندومي نرسيد و داد و دعوا راه انداخت و خلاصه ما يكي يك كاندوم به دست – كه بعضي شان سنگين بودند و بزحمت حمل ميشدند- وارد پذيرايي شديم كه در آن بزرگترها نشسته و احتمالا مشغول بحث داغ سياسي بودند. اينكه چطور قضيه رفع و رجوع شد خيلي مهم نيست.

 

  دست چپ برای طهارت است نه نوشتن!

بزرگترین جرم دوران کودکی من چپ دستی من بود که در کلاس اول ابتدایی با شروع یادگیری خواندن و نوشتن عیان شد! خانم معلم عذاب وجدان سنگینی به من تزریق کرده بود. در روزگاری که هنوز بعضی ها سر کلاس جیش می کردند، چنان از نوشتن من با دست چپ نگران و عصبی بود که فکر می کردم تابوییست بس نابخشودنی! من رو برد نیمکت جلو، بیخ گوش خودش که هر لحظه چشمم به تف جمع شده کنار دهنش و شکم گچی شدش بیفته! اوایل سعی می کرد از راه گفتمان من رو راست دست کنه که هنوزم در مورد من روش صحیحی نیست! بعد مشق اضافی برای روان شدن دست راستم بهم می داد و تاکید کرد که به مامانت بگو بیاد مدرسه تا از این وضعیت نجات پیدا کنی! منم به خیال خودم دومین گناه رو مرتکب شدم و چیزی به مامان و بابا نگفتم. خلاصه کار من شده بود مشق اضافی زنگ ورزش و جریمه تو خونه. بیشتر سعی می کردم مشقم رو تو خونه در خفا با دست چپ بنویسم تا کسی متوجه این عمل قبیح من نشه. تا اینکه یک روز سر کلاس ناخوداگاه داشتم با دست چپ می نوشتم که معلم گرامی مچ دست چپ من رو گرفت و در حالیکه دست من رو به پیشونیم می کوبید داد می زد : این دست مال کون شستنه بچه، خدا این دست رو داده واسه طهارت . . .

 طعم اولین سیگار یواشکی، باد نده سنگین حرکت کن!، شومبول سازی ناموفق در ادامه مطلب  

 

ادامه نوشته