کودک درون

 

 دلتنگتهُ می‌خواد دوباره باهاش دوست بشی و بازی کنی!

 

کودکانی که شادمانه زیستن و شور و نشاطشان را تحسین می‌کنید، موجوداتی تخیلی نیستند. شما خود نیز شور و نشاطی را در خویش دارید که گویی کودکی در درون شما زندگی می‌کند.

 

امتحان کنید!

 

از کتاب "لطفا گوسفند نباشید!"

 

به اهتمام محمود نامنی

درباره یونیسف

در باره یونیسف

 

UNICEF

 

 

 

 

یونیسف یا صندوق کودکان ملل متحد ، در بیشتر از 150 کشور جهان جهت کمک به رشد و ادامه زندگی کودکان فعالیت دارد.

 

 

یونیسف که بزرگترین حامی واکسیناسیون کشورها محسوب می شود،

 همچنین از تغذیه مناسب، سلامتی ، آب آشامیدنی سالم ، بهداشت و تحصیلات پایه برای هر دختر و پسر پشتیبانی می کند.

 

 

این رکن دائمی سازمان ملل، همچنین از کودکان در مقابل خشونت، بی عدالتی و ایدز حمایت می کند.

یونیسف بودجه خود را بطور کلی بر اساس کمک های داوطلبانه اشخاص، سازمانها،فعالیتهای تجاری و کمک دولت ها قرار داده است.

 

 

www.unicef.org

 

مترجم: نجمه

 

  

قاصدک‌ها هم جان دارند!

به نام خدایی که خیلی باحال است.

 

"قاصدک‌ها هم جان دارند"

 

وقتی کودک بودم قاصدک برایم نماد خبرهای خوب بود. از کجا و کی این احساس را داشتم نمی‌دانم اما واقعا باور داشتم که قاصدک‌ها همیشه قاصد شادیند.

 

گاهی قاصدکی را که میان درختان یا بوته‌های گل می‌یافتم، زیر لیوانی می‌گذاشتم تا خبر خوشم از راه برسد و آنگاه قاصدک را به پاداش آن اتفاق خوب در آسمان آزاد می‌کردم. خبرها هم خیلی خارق‌العاده نبودند. مثلا آمدن سر زده خانواده خاله به خانه‌مان و بازی با پسر و دختر خاله یک خبر بی‌نظیر بود.

دیدن یک کارتون قشنگ از تلویزیون و یا این که حتی پدر با بستنی به خانه می‌آمد، شادی در دلم می‌آورد که هنوز شیرینی‌اش را به خاطر دارم.

 

قاصدک‌ها نماد شادی بودند و به راستی همیشه خیلی  زود زود دل من و خواهرم را که خیلی هم زیاده‌طلب  نبودیم شاد و امیدوار می‌کردند. آنها صدای ما را  می‌شنیدند. گویی جان داشتند. هیچگاه هم دست  خالی به دنیای کودکانه‌مان پا نمی‌گذاشتند.

 

قاصدک مهربان بود. یادم نمی‌آید به مهربانیش شک  داشتم یا نه ولی آن را محصور دیوارهای شیشه‌ای لیوان  می‌ساختم. شاید هم آزاد‌کردنش لذتی داشت که مرا وا  می‌داشت با ایمان به مهربانیش باز هم لذت پروازدادنش  را بعد از یک پیروزی بزرگ! از دست ندهم.

 

روزها یک به یک رفتند. آرام و بی‌صدا! اما یک روز که  نمی‌دانم با روز قبل چند سال فاصله داشت وقتی از   خواب بلند شدم و به عادت هر روز در آینه به خودم نگاه  کردم دو نی‌نی شاد چشمانم را دیگر ندیدم. گویی جایی  و زمانی، نمی‌دانم کی و کجا پر کشیده بودند.

 

شاید هم کجا و کی خیلی مهم نبود. مهم این بود که  نی‌نی‌ها راه بازگشت خویش را گم کردند و برنگشتند.  ولی قاصدک‌ها که هنوز بودند! با همان مهربانی و  آراستگی،  به همان سبکساری و متانت.

 

هنوز هم باورشان داشتم. هنوز هم باور داشتم جان  دارند. اما خوب دیگر آرزویی نبود. به لبخندی که بر لبانم  می‌نشاندند به یادگار خاطره کودکی قناعت می‌کردم و به  آرامشی که روحشان به روحم می‌ریخت. سرخوش و رها  بودند و دیگر هرگز میان دیوارهای شیشه‌ای به طمع  خبری و نوایی محصور نشدند. شاید هم انتظار خبری  نبود، " نه ز یار و نه ز دیار و دیاری باری..."

 

گاهی هم شرمگین می‌شدم از خاطره زندانی‌کردنشان و همین مرا وا می‌داشت تا  در کوه و دشت، اگر قاصدکی را میان سنگی یا اسارت خاری می‌دیدم آزادش کنم، به هر سختی که بود. گاهی همسفری که می‌دید روی گودالی یا خاری خم شده‌ام و در طلب چیزی هستم، با کنجکاوی در خیال این که گل یا گیاهی ارزشمند یافته‌ام به سویم می‌شتافت و با تعجب قاصدکی می‌دید به دستانم که به آرامی رهایش می‌کردم. و من می‌ماندم در مقابل نگاه همسفر که پاسخی جز سکوت و لبخند نداشت.

 

یک شب که از آن جعبه جادویی حسن را در آن طبیعت زیبا و میان آن همه قاصدک دیدم حسابی غبطه خوردم. قاصدک‌ها آنقدر سبک بودند که حتی بر روح بی‌جسم حسن نیز می‌توانستند بنشینند. همان حسن که به قول گلی، قدش دراز بود اما قلبش خیلی کوچک! قاصدک‌ها خوش خبر بودند. پیام سفر و پرواز و آزادی به آنجا که انسان رنج را نمی‌‌شناسد.

 

و بالاخره وقتی حسن و گلی قاصدک شدند و اوج گرفتند دیگر باور کردم قاصدک‌های دشت ما را ندا می‌داده‌اند جون قاصدک‌ها هم جان دارند.

 

ادامه نوشته

درد دل

نویسنده جدید وبلاگ

 

خاطراتی که هنوز با آن خوشم

 

غروبی است تنها، در گوشهای از خانه هماوای تنهاییش نشسته‌ام. هوا بارانی است اما نمی‌بارد. ساعتی است گواهی باران می‌دهد. درختان سر به هم می‌کوبند و آسمان می‌غرد، اما هنوز از مهر و نوازشش خبری نیست. امروز به ایوب پیامبر فکر می‌کردم. به تنهایی و بیماریش و آنکه همه آزمایشی بود. چه روزگار تنهایی را سپری می‌کنم.

 

دل خوش می‌کنم که شاید خداوند آنقدر به من می‌نگرد که مرا نیز آزمونم می‌کند. هر چند موفق نبوده‌ام در این آزمون چند هفته‌ای حبس شدن در خانه، به کم صبری‌ها. اما اگر آزمونی به حقیقت باشد به آن دل خوش می‌دارم.

 

دوستان یک به یک رفته اند و اگر یادی از آنها کنم و در پس "در دسترس نبودن" و "در خانه نبودن" و "خاموش بودن" و "جواب ندادن"‌ها، پیامی نیز بگذارم و قدمی بردارم، قدمی باز پس نمی‌گذارند.

 

انگار همه دارند زندگی می‌کنند، که نه شاید هم مشغولند. و من که هنوز دلبند کودکی‌ام وامن و مهر داستانهای کودکی، به سادگی فکر می‌کنم آدمها در دلتنگی سراغی از یکدیگر می‌گیرند.

 

چه خیالی، چه خیال ساده ای! به سادگی همان آرامش که در در کارتونها و کتابهای قصه کودکیم تنفس میکردم. در داستان‌ها و کارتون‌ها اگر کسی دلتنگ می‌شد خیلی ها را داشت که کمکش کنند، سراغی از او بگیرند پای صحبتش بنشینند. در آن روزگار حیوانات هم با آدمها دوست بودند و در امن و امان داستانها با هم حرف می‌زدند .

 

بی‌هیچ هم صحبت و هم کلامی نمی‌دانم چشم انتظار چه و که‌ام در پس آن ساده خیالی‌ها هنوز! که گوش به نوای دوستی دارم و پیامی پر از مهر از روزگاران هم خاطره.