بچه ای در آغوش یک مجسمه

ماجرای من و خانم ساکیاشویلی، معلم زبان فارسی !
سوم راهنمایی را که تمام کردم، به دلیل مشغله پدرم، مجبور شدیم به گرجستان سفر کنیم. گرجستان کشوری سرد و نسبتا سرسبز(برای یک ایرانی ساکن کویر مرکزی) و در شرق اروپاست. قرار بود یک سالی را در تفلیس بمانیم. من هم که در عنفوان جوانی به سر می بردم مجبور بودم برای ادامه تحصیل همان جا به مدرسه بروم.
نظام آموزشی گرجستان کمی تا قسمتی با ایران فرق دارد. تفاوت عمده ای که در همان اول کار متوجه شدم، این بود که در آنجا مثل ما دوره ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان ندارند. با مشورت یکی از همکاران پدرم قرار شد در مدرسه شماره یک تفلیس به تحصیل بپردازم. قبل از سفر به گرجستان، مدت نه چندان زیادی در کلاس مکالمه زبان گرجی شرکت کرده بودم. در شنیدن صحبت ها مشکلی نداشتم، اما حرف زدنم اصلا چنگی به دل نمی زد. حداقل به دل خودم که نمی زد.
زبان تدریس در مدرسه، گرجی بود. اما اکثر کارکنان مدرسه انگلیسی می فهمیدند. ترجیح می دادم به زبان انگلیسی، که مطمئنا خیلی بیشتر از گرجی بلد بودم، صحبت کنم. همین موضوع سبب شد که خیلی از بچه ها متوجه نشوند که من ایرانی هستم. تنها کسی که ...
منبع: با نمک بلاگ
ميدونيد كارتونهايي كه دوست داشتيم عاقبتشون چی شد؟
آقای سکسکه: عمل کرده, میره سر کار و میاد و زندگیشو میکنه!
آن شرلی! آرایشگر معروفی شده تو جردن و چند تا محله بالا شهر شعبه زده حسابی جیب مردم و خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای عالی....
ای کیو سان: کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!
بامزی: یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!...
پت پستچی: بازنشسته شده و الان داره نامههایی که دو در کرده رو میخونه!
بنر رو یادته؟ پوستشو تو خیابون منوچهری 30 تومن میفروختن!
بالتازار و زبل خان: آلزایمر گرفتن.
تن تن: تو یه روزنامه خبرنگار بود, الان تو زندانه!
جیمبو : رو از رده خارج کردن اجاره دادنش به ایران ایر
چوبین: خیلی وقته که مادرش و پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!
رابین هود: رو تو اسلام شهر گرفتنش - به جرم شرارت!- هفته دیگه اعدامش میکنن!
مارکو پولو: تو میدان راه آهن یه میوه فروشی زده - میگن کارش خیلی گرفته!-
ملوان زبل: تو کار قاچاق آدمه!
آقای پتی بل: تو میدون شوش یه بنکدار کله گندس!
پت و مت: حالا دیگه دوتا آقای مهندسن!
راستی بابا لنگ دراز هپاتیت C داره... واسش دعا کنید!
بلفی و لی لی بیت رو با همدیگه گرفتن و سنگسار شون کردن!
ادامه مطلب را بخوانید
بایدها و نبایدها در دورههای مختلف زندگی
شش سال اوّل زندگی
گريه نکن، شيطونی نکن، دست تو دماغت نکن، تو شلوارت پیپی نکن، مامانت رو اذيّت نکن، روی ديوار نقاشی نکن، انگشتت رو تو پريز برق نکن، دمپايی بابا رو پات نکن، به خورشيد نگاه نکن، شبها تو جات جيش نکن، تو کمد مامان فضولی نکن، با اون پسر بیتربيت بازی نکن، اسباببازیها رو تو دهنت نکن، زير دامن شمسی خانوم رو نگاه نکن، دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن
موقع رفتن به مدرسه دير نکن، پات رو تو جاميزی نکن، ورقهای دفترت رو پاره نکن، مدادت رو تو دهنت نکن، به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نکن، تخته پاککن رو خيس نکن، حياط مدرسه رو کثيف نکن، با دخترها شمسی خانوم ((دکتربازی)) نکن، دست تو کيف بغل دستيت نکن، تختهسياه رو خطخطی نکن، گچ رو پرت نکن تو راهرو سرو صدا نکن، تو کلاس پچپچ نکن، ATARI بازی نکن
ترقّه بازی نکن، SEGA بازی نکن، جاهای بدبد فيلمها رو نگاه نکن، موقع برگشتن از مدرسه دير نکن، تو کوچه فوتبال بازی نکن، دست تو جيبت نکن، با مامانت کلکل نکن، تو کلاس صحبت نکن، بعد از ظهر سروصدا نکن، با دختر شمسی خانوم منچ بازی نکن، اتاقت رو شلوغ نکن، روی ميز بابات کتابهات رو ولو نکن، عکس لختی تماشا نکن، با بچّههای بیادب رفت و آمد نکن، جرّ و بحث نکن
دوره دبيرستان:
با کامپيوتر بازی نکن، تو حموم معطّل نکن، تقلّب نکن، با دوستات موتورسواری نکن، عصرها دير نکن، با دختر شمسی خانوم صحبت نکن، با بابات دعوا نکن، تو کلاس معلّمتون رو مسخره نکن، تو خيابون دنبال دخترها نکن، مردمآزاری نکن، نصف شب سرو صدا نکن، فيلم بد نگاه نکن، وقتت رو با مجله تلف نکن، چشمچرونی نکن
دوره دانشگاه:
رشتهای رو که دوست داری انتخاب نکن، ۲۴ ساعته چت نکن، سر کلاس درس غيبت نکن، با دختر شمسیخانوم دل و قلوه ردّ و بدل نکن، اینقدر متلک به دخترها نگو، چشمات فقط دخترهای خوشگل را نبیند، خيابونها رو متر نکن، تو سياست دخالت نکن، با دخترهای مردم هر کاری دلت خواست نکن، شب برای شام دير نکن، با مأمور پليس کلکل نکن، چراغ قرمز رو عشقی رد نکن، موبايلت رو Reject نکن، استادت رو اُسگل نکن، حذف پزشکی نکن، آستين کوتاه تنت نکن، همه رو دودره نکن
دوره شوهر بودن:
با زنت شوخی نکن، زنت رو با دختر شمسی خانوم مقايسه نکن، به زنت خيانت نکن، با دوستانت الواتی نکن، تو Orkut خودت رو Single معرفی نکن، به زنهای ديگه نگاه نکن، موبايلت رو قايم نکن، از عکسهای قبل از ازدواجت نگهداری نکن، پولت رو خرج دوستات نکن، رفتار دوران مجرّدی رو تکرار نکن، غير از زندگی مشترک به هيچ چيز فکر نکن، ريسک نکن، بدون اجازه زنت هيچ کاری نکن
در ادامه مطلب بخوانید: دوره پدر بودن،
گريه کن گريه قشنگه
گريه سهم دل تنگه
گريه کن گريه غروره
مرهم اين راه دوره
دانشآموزانی که فراموش شدند
اين تصاوير را ديدهايد، یادتان هست آذر ماه سال گذشته دانشآموزان دختر و پسر روستای محروم درودزن مرودشت فارس در آتش سوختند. دولتیان متاسفانه خیلی زود فراموش کردند، رسانههای دولتی هم سکوت کردهاند، راستش از همان اول هم امیدی به مسئولان دولتی تداشتم، اما انتظارم از جامعه پزشکی بیش از اینها بود، شاید نیاز است یکبار دیگر از این واقعه عکس و گزارش تهیه کنیم، بنویسیم و بگذاریم یکبار دیگر جامعه با دیدن این تصاویر تکانی بخورد، حداقل همدردی کرده باشیم اگر کاری دیگری بلد نیستیم، نه
برق نگاه معصومشان با قابهاي چوبي در دست که در آن چهرههايي متفاوت از تصوير فعلياشان را نشان ميداد، آتش به دلمان زد.
عمق نگاه نافذشان شرمسارمان کرد که چرا نبايد يک بخاري استاندارد در کلاسشان ميبود، و انگشتهاي ذوب شده نرگس در کنار کتاب فارسي کلاس سوم ما را ناخودآگاه به ياد حسنک کجايي، تصميم کبري، روباه و خروس و دهها درس خاطرهانگيز ديگر اين دوره انداخت.
نميدانيم وقتي به درس پترس فداکار ميرسند، چه تصويري از انگشت پترس در ذهنشان شکل خواهد گرفت و حتي نميدانيم آيا به خاطر گرمي مشعل دهقان فداکار، او را دوست ميدارند. دخترکان و پسرکاني با قابهاي بزرگ در دست که حسرت و رنج در چشمانشان موج ميزند، بچههايي که رنگ نداشته ديوار خانهاشان حکايت از جيب خالي والدينشان براي هزينههاي سرسامآور درمان دارد و نميدانيم چرا تا به امروز گرههاي چروک چهرههايشان که قرار بود ترميم شوند، هنوز باز نشده است و اين پرسش که آيا در ميان سيل پزشکان اين مرز و بوم کسي حاضر است با ظرافت انگشتانش مرهمي براي صورتکان اين بچهها باشد، ما را به خود مشغول کرده است.
نرگس در روستايشان ميماند، به دنبال مرغ خانهاشان ميدود تا شايد با سر و صداي مرغ و خروسهاي خانه بتواند اندکي خود را تخليه کند.
میر احمدی، خبرنگار فارس
مطلبی با عنوان افسوس که ما ایرانی هستیم،کاش ملیت کشوری متمدن را داشتم! را در ادامه بخوانید
ادامه مطلب را نبینید و نخوانید
کودکانی که شادمانه زیستن و شور و نشاطشان را تحسین میکنید، موجوداتی تخیلی نیستند. شما خود نیز شور و نشاطی را در خویش دارید که گویی کودکی در درون شما زندگی میکند.
امتحان کنید!
از کتاب "لطفا گوسفند نباشید!"
به اهتمام محمود نامنی
نویسنده جدید وبلاگ
خاطراتی که هنوز با آن خوشم
غروبی است تنها، در گوشهای از خانه هماوای تنهاییش نشستهام. هوا بارانی است اما نمیبارد. ساعتی است گواهی باران میدهد. درختان سر به هم میکوبند و آسمان میغرد، اما هنوز از مهر و نوازشش خبری نیست. امروز به ایوب پیامبر فکر میکردم. به تنهایی و بیماریش و آنکه همه آزمایشی بود. چه روزگار تنهایی را سپری میکنم.
دل خوش میکنم که شاید خداوند آنقدر به من مینگرد که مرا نیز آزمونم میکند. هر چند موفق نبودهام در این آزمون چند هفتهای حبس شدن در خانه، به کم صبریها. اما اگر آزمونی به حقیقت باشد به آن دل خوش میدارم.
دوستان یک به یک رفته اند و اگر یادی از آنها کنم و در پس "در دسترس نبودن" و "در خانه نبودن" و "خاموش بودن" و "جواب ندادن"ها، پیامی نیز بگذارم و قدمی بردارم، قدمی باز پس نمیگذارند.
انگار همه دارند زندگی میکنند، که نه شاید هم مشغولند. و من که هنوز دلبند کودکیام وامن و مهر داستانهای کودکی، به سادگی فکر میکنم آدمها در دلتنگی سراغی از یکدیگر میگیرند.
چه خیالی، چه خیال ساده ای! به سادگی همان آرامش که در در کارتونها و کتابهای قصه کودکیم تنفس میکردم. در داستانها و کارتونها اگر کسی دلتنگ میشد خیلی ها را داشت که کمکش کنند، سراغی از او بگیرند پای صحبتش بنشینند. در آن روزگار حیوانات هم با آدمها دوست بودند و در امن و امان داستانها با هم حرف میزدند .
بیهیچ هم صحبت و هم کلامی نمیدانم چشم انتظار چه و کهام در پس آن ساده خیالیها هنوز! که گوش به نوای دوستی دارم و پیامی پر از مهر از روزگاران هم خاطره.
چند روزي است كه نوروز شروع شده است و چه زيباست كه نوروز زندگي من نيز با اين ايام تقارن يافته است. خدا را شكر، همان گونه كه نشانههايش پيشتر برايم بود، در آخرين روزهاي هفته اول سال سر سفره عقد خواهم نشست و زندگيم برگي ديگر را ورق خواهد زد. اميد كه شما نيز نو شدن را تجربه كنيد
حال نميدانم باز آيا از كودكيهام خواهم نبشت يا بزرگيهام
داستان من و مرغها
از ويژگيهاي منطقهاي كه بچگيهايم را در آن گذراندم، يكي اين بود كه هر همسايهاي چندتايي مرغ وخروس داشت، صبحهاي تابستان اگر بگويم با قوقوليهاي اين خروسها در صبحگاه بيدار ميشديم، چندان بيراهه نگفتهام، شبهاي تابستان به دليل كويري بودن منطقه و وزش باد خنك، اغلب خانوادهها روي پشتبام و در فضاي آزاي آزاد زير نور ماه ميخوابيدند،
و لذا صبحگاه صداي آنها بگونهاي بود كه اگر قصد خواب داشتي، حتما بايد محل خواب را تغيير ميدادي،
با اين مرغ خروسها خلاصه داستانها داشتيم از واكسينهكردن آنها گرفته تا غذاي هر روز و چنگ و دعواي اين مرغ و خروسها، تا كشتن آنها،
البته آدمهاي شهر نيز غالبا همين فرهنگ را داشتند، شبها بعد از نماز مغرب شهر خلوت ميشد، خانوادهها خيلي زود ميخوابيدند و صبحها كله سحر بيدار بودند،
حالا اما نه از آن مرغها خبري است و نه از خلوتي خيابان بعد از نماز مغرب و نه آن صبحگاه بيدارشدنها.
ماجراي مرغ و خروسهاي خانه ما اين گونه تمام شد كه دو تا مرغها مريض شدند، از طرف خانواده مامور شدم فردا روزي اين دو مرغ را به دست قصاب بدهم، من هم كه ديگر خسته شدم صبح بچههاي محل را صدا زدم، جمع شديم حدود ده نفر شديم، نفري دو مرغ را گرفتيم برديم قصابي محل و اين شد ماجراي قتل و كشتار مرغها كه تا سالها نزد فاميل نقل ميشد
چگونه کودکم را بزرگ میکنم؟
محمدرضا بیدگلیان، کارشناس ارشد علوم سیاسی/خبرنگار رادیو
ماجراهای من و ریحانه به چهار سال گذشته یعنی از زمان تولد او تاکنون مربوط نمیشه. به خیلی پیشتر. از زمانیکه او رو از خدا خواستم. و از همون موقع بود که احساس کردم خودم رو برای یه پدر خوب بودن باید آماده کنم.
چون معتقدم همونقدر که ما پدر و مادرها دوست داریم فرزند ایدهآلی داشته باشیم اونها هم دوست دارند پدر و مادر ایدهآلی داشته باشند. این بود که طی این سالها به صبر و حوصله، مطالعه و خلاقیت و نوآوری بهای زیادی دادم و اکنون که ثمره زحمتهام رو میبینم دوست دارم دیگران رو هم توی نتایجش شریک کنم.
اصل اول: کودکان هنگامی که کار مثبتی انجام میدهند مشتاقانه منتظر عکسالعمل ما بزرگترها هستند. اگر بزرگترها با این اصل آشنا باشند و بموقع کودکان رو مورد تشویق قرار دهند، خواهند دید که چه نتایج اعجابانگیزی خواهد داشت
ریحانه مشغول خوردن انار بود. با وجودی که مواظب بود اما چند دونه انار رو روی زمین ریخت.
یکی از اون دونهها هـــم روی زمین له شده و زمین رو قرمز کرده بود. مامان خیلی محترمانه از ریحانه خواست بره دستمال بیاره و زمین رو تمیز کنه.
من مشغول تماشای تلویزیون بودم. یــه لـحظه مـــــتوجه شـدم ریحانـه دونـهها رو جـمع کـرده و مـــشغول تمیز کردن زمینه. فورا یاد همون اصل افتادم. به مامان گفتم: "مامان، دختر مهربونمون رو میبینی چقدر قـشنگ داره زمـین رو تـــمیز میکـــــنه"
بعد هم به ریحانه گفتم: "آفرین دختر خوب و حرف گوش کن" و پیشونیش رو بوسیدم. اون لحظه با تمام وجودم برق چشمهای ریحانه رو حس کردم. بـا هـمین کار ساده اما با اهمیت، تا ساعتها ریحانه شاد بود.
منبع: وبلاگ چگونه کودکم را بزرگ میکنم
خاطرات سفر
سرانجام اتوبوس بعد از 13 ساعت طی مسیر، من را اطراف بابل پیاده کرد حال و حوصله بحث کردن را نداشتم آخه هنوز خیلی تا بابل فاصله داشتیم بیچاره مسافرانی که پول بلیط آمل را پرداخت کرده بودند،
فورا یک تاکسی گرفتم تا خود را به بابل برسانم، از آنجا به بابلسر رفتم و در آخر خود را کنار ساحل دریا دیدم
کنار ساحل آن قدر زیر باران قدم زدم که تمام لباسهایم خیس شده بود، مدتها بود چنین حالی به من دست نداده بود، چنان در فضای شور و شعف بودم که ناخودآگاه فریاد سر میدادم
دلم میخواست مثل کودکیهام پایم را لخت کنم و چند قدمی به سمت آب بروم، اما سردی هوا و بارش شدید باران، فقط این اجازه را داد تا چند صدف از روی ریگ کنار ساحل بردارم، برنامه سفرم در حال پایان بود
سفری که برای انجام یک کار اداری شروع شد اما دلم آن را بهانه میدانست تا به مشهد بروم، آخه امسال چند بار دلم هوای مشهد را کرده بود، به ناگهان شنبه شب دوشی گرفتم و ساکم را فورا جمع کردم،
اطرافیان تعجب کردند، گفتند یکدفعه، گفتم شواهد میگوید طلبیده شدهام، درست چند دقیقه قبل از حرکت آخرین اتوبوس به مقصد سبزوار به پایانه جنوب رسیدم، خوشحال سوار شدم.
صبح در حالی که هنوز خیلیها روزشان را شروع نکرده بودند، مسائل اداریم حل شد، صبحانهای خورم و راهی مشهد شدم، حال و احوال خوبی داشتم، و تا روز آخر این حس بود، جدا شدن برایم سخت بود، چندین بار برای حوادثی که در پیش دارم طلب خیر نمودم.
و حالا که خاطرات را مرور میکنم، خود را آماده حوادثی میدانم که در چند هفته آینده در پیش دارم، نخست ازدواجم هست که از چندی پیش نشانههایش برایم ظهور کرده و امید که آخرین خواستگاری باشد که میروم و بعد هم سربازی، آن هم انشاء ا... خیر است.
خاطرات کودکی
ديروز یک چیز خیلی جالب خواندم. هیچ میدانستید که بعضی خاطراتی که از کودکی به یاد میآوریم، ممکن است هرگز اتفاق نیفتاده باشند؟ برای مثال به این نگاه کنید.
آن صحنه را هنوز هم بهروشنی به یاد میآورم و تا پانزدهسالگی به آن باور داشتم. من در کالسکه بچه نشسته بودم و پرستار آن را هل میداد تا این که یک مرد سعی کرد مرا بدزدد. من داخل کالسکه، سفت بسته شده بودم و پرستار با شجاعت سعی کرد جلوی دزد را بگیرد.
در اثر درگیری با دزد، صورت پرستار زخمی شد و هنوز هم یک چیزهایی از خراشهای صورتاش در خاطرم هست. سپس، مردم جمع شدند و یک پلیس با شنل کوتاه و باتوم سفید از راه رسید و آن دزد فرار کرد. هنوز هم این صحنه جلوی چشمم است و حتا میتوانم بگویم که در نزدیکی ایستگاه مترو رخ داد.
وقتی پانزده ساله بودم، پدر و مادرم نامهای از آن پرستار دریافت کردند که گفته بود این داستان ساختگی بوده و آن را از خودش درآورده بود.
نقل قول بالا از کتاب ژان پیاژه، (بازی، رویاها و تقلید در کودکی، ژان پیاژه، ۱۹۶۲)، یکی از تاثیرگذارترین روانشناسهای قرن بیستام، بود. شهرت اصلی پیاژه بهخاطر تئوریهای او درباره رشد ذهنی کودکان است. پیاژه اول خیال میکرد که داستان بالا در سهسالگی برایاش اتفاق افتاده بود، ولی بعد فهمید که خاطرات او تنها تصویری ذهنی از این داستان بوده.
منبع: وبلاگ پسر فهمیده