کتاب‌های مصطفی رحماندوست


دوستانی که به دنبال کتاب قصه و شعر برای کودکان خود هستند  مجموعه کتاب عمومصطفی می‌تواند یکی پیشنهاد خوب باشد به ویژه این که دسترسی خرید اینترنتی نیز ایجاد شده است  بی‌تردید شعر خواندن و قصه گفتن برای بچه‌ها یکی از مهمترین عوامل ایجاد و گشترش علاقه به مطالعه در میان آنهاست. و این رو خانواده ها باید توجه بیشتری داشته باشند

http://amumostafa.com

داستانک

امروز روز تولدته پدرم

آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی میکند. او در یک شرکت تجاری کار میکند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها میگذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده . این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است

آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاتم از شرکت خارج میشود .او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده به سمت خانه حرکت میکند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژه های شرکت و مشکلات پیش آمده آن است . او متوجه میشود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش میکند تا کلیدش را بیاورد اما کلید در جیبش نیست ! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده  که ناگهان کلید را داخل کیف دستی اش پیدا  می کند، با همان عصبانیت وارد خانه میشود  .

با دیدن این صحنه آلفرد در جای خود خشک میشود !!!!  ؟؟؟؟؟

آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل میافتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست . او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت میماند و در همین هنگام دختر 6 ساله ی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر میرود و بسته ای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است

دخترک: سلام بابایی جونم، اومدی

آلفرد که از شدت خشم گوشهایش هم سرخ شده منتظر میماند تا دخترک به او نزدیک شود و  سیلی محکمی به گوش او میزند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت میشود و با صدایی فریاد گونه میگه: کاغذ دیواری رو پاره میکنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی. برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟

دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد میگه: آخه بابایی امروز تولدته.


ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

در عالم پدری

به مناسبت تولد فرزندم صدرا

سلام

همین دیروز بود که جمعی بر آن شدیم که وبلاگی در حوزه کودکان تهیه کنیم، همین دیروز بود که به مهدکودکی رفتیم و تلاش داشتیم با کودکان ارتباط برقرار کنیم، از آن دیروز تا امروز بیش از دو سال گذشت، یادش به خیر

در این مدت گاهی وقتها خودم را جای کودکان گذاشتم، گاهی وقتها دغدغه والدین را داشتم، گاهی وقتها از آشتی دو نسل نبشتم و گاهی از تضادها و باورهای آشتی ناپذیر دو نسل.

امروز اما صورت مساله کمی تفاوت کرده، به عبارت دیگر اگر تا دیروز خود را بیرون از جریان کودک و و الد می دانستم حالا خودم درگیر داستان شده ام، بزنم به تخته من هم پدر شدم.

17 بهمن 88 قطعا برایم خاطره آمیز خواهد ماند. بعد از نه ماه صبر و تحمل برخی محدودیتها، امروز همه شاد بودیم،حالا نمی دانم باز هم می توانم فراتر از یک پدر مسائل کودکان را ببینم یا این که نه من هم محصور در عالم پدری خواهم شد.


مدرسه طبیعی


درس‌هایی که در مدارس یاد داده نمی‌شوند


  15 درس زندگی که در هیچ مدرسه‌ای یاد نمی‌دهند!!!!


همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس، درسهایی از زندگی نیز می آموزیم که هردوی آنها مهم است . مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه عقب تر از زندگی است. در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید :

 1- طبق گفته ی Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید " ، این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند .وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.

 2- "زندگی غیر قابل پیش‌بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب و فراز قرار دهد ". فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است  تنها با ذهنی باز و خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!

 3- خسته کننده ترین واژه در هر زبان " من " است . بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس "

 4- انسانیت مهم تر از مادیات است اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما در مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.

 5- به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند ! رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.

 6- درجه ی کمال و شخصیت کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید.

 7- بیاموزید که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید. انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی بریم نه دیگران !!

8- "خنده" داروی هر "درد" است . با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.

 9- تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید. سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید.

10- اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند . هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.

11- تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود میکند! از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.

 12- شکست را بپذیرید . هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است . به ما یاد می دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !"

 13- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید . یکی از بودائیات پیر چنین می گوید :" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد".

 14- از محبت به دیگران دریغ نکنید. زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید.

 15- آنچنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !! همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم

شعر حسنی

 

حسنی نسل جدید

 

حسنی نگو جوون بگو

علاف و چش چرون بگو

موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز،  واه واه واه

نه سیما جون، نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون

هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ

نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت : حسنی می ری به سربازی ؟

نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی ؟!

نه نمی دم نه نمی دم

ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

سرزمین دل یا شهر شکم

 

اهل دیار دل هستید یا اهل شهر شکم ؟

در قاموس عده‌ای، دل همان شکم است و به همین دلیل، برای رفع دلتنگی، شکم خود را با خوردن، گشاد می کنند و برای شاد کردن دل، شکمشان را از عزا در می‌آورند. این افراد در محیط تنگ شکم، به دنبال شادی، نشاط و امید می‌گردند؛ اما در نظر عده‌ای دیگر، دل غیر از شکم است و در دو قاموس، معنا می‌شوند؛ دل، در قاموس معرفت، معنا می‌یابد و شکم، در قاموس شهوت.
با شکم پر، دل عزادار می‌شود و با شکم خالی، دل دست‌افشانی می‌کند. از نظر آنان، برای یافتن شادی، نشاط و امید، باید فضانوردی آموخت و به آسمان پرواز کرد.
دل به آسمان مایل است و شکم به سوی زمین. دل از آسمان، نور و امید می‌گیرد و شکم از زمین، گندم و جو می‌چیند.

سوخت پرواز دل، سوز و نیاز است و سوخت انبان شکم، آب و نان.


دل به آرامش نیاز دارد و شکم به آسایش.
دل به سیرت نیکو می‌نگرد و شکم به صورت زیبا.


دل به روح چسبیده است و شکم به تن. دل از برای آدم است و شکم برای هر جاندار.


چشم سر، دیده‌بان شکم و شهوت است و چشم دل، دیده‌بان شهر حکمت. چشم سر، وقتی به زیر می‌افتد، چشم دل به بالا خیره می‌شود.

جویبار زلال حکمت، به دل می‌ریزد و فاضلاب شهوت، از شکم سرازیر می‌شود. چشمه مستی، از دل می‌جوشد و جوی پستی، از شکم سرازیر می‌شود.
آنها که از سلطه شکم خارجند، ارباب معرفتند و آنها که اسیر شکمند، زیر چکمه‌های نفس، ناراحت.
بعضی با خنجر به شکم خود می‌زنند؛ تا دلشان را آزاد کنند و بعضی دیگر به شکمشان می رسند؛ تا از دلشان دور شوند.

وسعت دل، به بیکرانه دریا و پهنای آسمان می‌ماند و حجم شکم، به مشتی آب و کفی خاک. با این حال، اهالی شهر کوچک شکم، بی شمارند و اهالی دیار بی کران دل، انگشت‌شمار.
برای یافتن شادی، نشاط و امید، باید با ویزای معرفت، تابعیت آسمان را پذیرفت و شناسنامه زمین را وا گذاشت.
بعضی برای شنیدن فغان دل، از سر و صدای روز استفاده می‌کنند و بعضی دیگر برای همنشینی با دل، در سکوت شب می‌نشینند.

قیمت کسانی که فقط به ورودی شکم فکر می کنند، به اندازه قیمت خروجی شکم آنهاست و قیمت آنانی که به پاک‌سازی دل می پردازند، به اندازه قیمت آب و آیینه و آفتاب است.
دل‌دادگان، جان می‌گیرند و شکم‌پرستان، جان از کف می نهند.
دل، اسیر آزادی است و غلام همت آن کس که رنگ تعلق نپذیرد و شکم، اسیر نان و ناز است و غلام جنس‌های رنگین.
دل با درد، خوش است و شکم با درد، بیمار.
دل‌داران، اهل سوز و نور و شعورند و شکم‌مداران، اهل گول و پول و دروغ.
دل، شکستنی است و شکم، ترکیدنی. وقتی دل می‌شکند، عتیقه‌ای گران می‌شود و وقتی شکم می ترکد، جیفه‌ای حرام.

دل از منزل خاک، به سوی افلاک می‌رود و شکم از منزل نطفه، به زیر خاک.
شکم وقتی سیر می‌شود، سنگین می‌شود و صاحب خود را خواب‌آلود و نقش بر زمین می‌کند؛ اما دل وقتی به غذای خود می‌رسد، سبک می‌شود؛ صاحب خود را بیدار می‌کند و به اوج آسمان می‌برد.
شکم از چربی و شیرینی، لذیذی و گوارایی و رنگارنگی غذا می پرسد؛ اما دل می‌گوید: از کجا آورده‌ای؟ زلال است یا گل‌آلود؟ از آن توست یا دیگری؟

از خوراک شکم، می‌توان به حیوانات اطراف خود هم خوراند؛ اما از خوراک دل، هرگز. حیوانات، صاحب شکمند؛ نه صاحب دل.
ویژگی‌هایی از قبیل بیم و امید، بینش و بصیرت، دوستی و دشمنی، عشق و پرستش و...، کار دل است و کارهایی مانند خوردن و نوشیدن، جذب و دفع و....، کار شکم.
دل و شکم با همه تفاوت‌هایی که دارند، این مقدار به هم شبیه و با هم مشترکند که پاکی شکم، مقدمه پاکی دل است و آلودگی شکم، زمینه‌ساز آلودگی دل.
دل پاک، از شکم پاک خبر می‌دهد و دل ناپاک، از بوی بد شکم ناپاک حکایت می‌کند.
راستی شما شهروند دیار دل هستید یا اهل شهر شکم؟!

دستکاری تاریخ کشور

 

تاریخ کشور را به سلیقه خود ننویسیم

در ابتدای سال تحصیلی مسئولان آموزش و پرورش  از تغییر کتب تاریخ سخن راندند و به این نکته بسنده کردند که سلسله شاهان از کتب حذف شده و از این پس زندگی و آثار مفاخر علمی کشور به جای آن تدریس می‌شود

یعنی اگر تا حالا مدام سخن از خیانت این پادشاه و هوس بازی آن پادشاه بود از حالا قرار است از مفاخر علمی کشور یاد شود. احتمالا مدام نوشته خواهد شد که غربیان نیز برای یادگیری علم نزد اندیشمندان اسلامی می آمدند و از این قبیل حرفها دیگر

اما راستش هیچ کدام مساله اصلی نیست ما در تاریخ خود هم شاهان را داشته ایم و هم دانشمندان را. مساله اصلی این است که چرا با وجود نخبگان و اندیشمندان در طول تاریخ، قدرت سیاسی در اختیار شاهان بوده است و حالا وضع ما چگونه است آیا آنان که در قدرت سیاسی کشور نقش ایفا می کنند جزء نخبگان این دوره هستند یا نه

دیگر آن که تاریخ امری واقع است كه اتفاق افتاده و باید با تمام جزئیات نگاشته شود و سپس مورد نقد قرار گیرد، گفته بود: در كتاب دینی  ما هم تأكید شده شرح دقیق ظهور و سقوط پادشاهان به دقت ذكر شود تا مردم از آن عبرت بگیرند. این كار وزارت آموزش و پرورش و نهاد‌های زیرمجموعه‌اش حتی با موازین اعتقادی مسلمانان هم تطبیق ندارد.

دیگر آن که رابطه پادشاهان و نخبگان در گذشته و امروز چگونه بوده است. در گذشته بسیاری از بزرگان اندیشه‌ساز تاریخ ما مانند ابوعلی سینا و فردوسی در خدمت پادشاهان بوده‌اند. مثلا ابوریحان بیرونی  این چهره برجسته ایران زمین نقشه حمله هولاكوخان به عراق و الموت را طراحی و اجرا كرد. در حالی که امروز نخبگان ...

 

آخرین شعر یک کودک سرطانی

 این شعـر توسـط یک نوجوان متبلا به سـرطان نوشته شده است. او مایل است بداند چند نفرشعر او را می‌خوانند. این شعر را این دختربسیار جوان در حالی که آخرین روزهای زندگی‌اش را سپری می کند در بیمارستان نیویورک نگاشته است و آنرا یکی از پزشکان بیمارستان فرستاده است.

رقص آرام

آیا تا به حال به کودکان نگریسته‌ید،  در حالی که به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟

و یا به صدای باران گوش فرا داده‌اید، آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می‌کند؟

تا بحال بدنبال پروانه‌ای دویده‌اید، آن زمان که نامنظم و بی‌هدف به چپ و راست پرواز می‌کند؟

 یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته‌اید، آن زمان که در مغرب فرو می‌رود؟

کمی آرام تر حرکت کنید، اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید

زمان کوتاه است، موسیقی بزودی پایان خواهد یافت

آیا روزها را شتابان پشت سر می‌گذارید؟ آنگاه که از کسی می‌پرسید حالت چطور است،

آیا پاسخ سوال خود را می‌شنوید؟ هنگامی که روز به پایان می‌رسد

آیا در رختخواب خود دراز می‌کشید و اجازه می‌دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره در کله شما رژه روند؟

سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید. اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.

زمان کوتاه است. موسیقی دیری نخواهد پائید

آیا تا بحال به کودک خود گفته اید، "فردا این کار را خواهیم کرد"

و آنچنان شتابان بوده‌اید که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟

تا بحال آیا بدون تاثری، اجازه داده‌اید دوستی‌ای به پایان رسد،

فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟

آیا هرگز به کسی تلفن زده‌اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟

حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.

اینقدر تند وسریع به رقص در نیایید.

زمان کوتاه است. موسیقی دیری نخواهد پایید.   

آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می‌دوید،  نیمی از لذت راه را بر خود حرام می‌کنید.

آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید، گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید.

زندگی که یک مسابقه دو نیست! کمی آرام گیرید

به موسیقی گوش بسپارید،  پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد. 

 

نمره بیست شاگرد ضعیف

 

مدیر و شاگرد عزیزش

  روزی پسری به مدرسه میرود در روز امتحان تقلب می‌‌کند، معلم آن کلاس او را می‌بیند و به معلم‌های دیگر هم نشان میدهد. همه بچه‌های مدرسه هم می‌دانند که او اهل درس نیست. قبل از اینکه معلم مدرسه برگه وی را تصحیح کند خبر می‌رسد که نمره اش۲۰ شده است.

این باعث می‌شود که همکلاسی هایش سر صف شلوغ کنند و مدیر مدرسه که از شلوغی در مدرسه هراس دارد سر صف می‌آید و شروع به صحبت با دانش آموزان می‌کند که درست است من این دانش آموز را بیشتر از دانش آموزان دیگر دوست دارم حتی آنها که برای این مدرسه سالهاست زحمت کشیده اند ولی‌ کسی‌ که نمره ۲۰ می‌گیرد تقلب نمیکند.نمره وی بیست و او از بهترین شاگردان کلاس هم هست، اگر کسی‌ هم مشکلی‌ دارد ما وی را از مدرسه بیرون می‌کنیم و یا در یک اتاق حبس می‌کنیم تا کسی‌ صدایش را نشنود.

 

شاگردان دیگر می‌بینند که در حق آنها ظلم شده و نمی توانند ساکت بمانند. پس آنها هر روز سر کلاس قرآن می‌‌خوانندو دور هم جمع می شوند تا راه چاره ای با هم پیدا کنند. در همان حال بچه ی متقلب با دوستانش به کلاسی که در آرامش به اعتراض مشغولند آمده و با چوب و صندلی‌ به سر بچه‌های دیگر میزند و به آنها می‌گوید به جای اینکه اینجا بنشینید و حرف بزنید بروید فوتبال بازی کنید. تمام شاگردان از این ناراحت میشوند و به دفتر مدیر مدرسه می‌روند. غافل از اینکه آنجا را پر کرده اند از دوستان متقلب  که بعضی‌ از آنها حتی مال آن مدرسه هم نیستند و اینان با خود چماق و چاقو هم به مدرسه آورده اند و حمله می کنند به دانش آموزان بی دفاع.

پس از اینکه چند نفر کشته و زخمی می شوند، چند معلمی که از ترس از دست رفتن شغلشان حامی مدیر هستند، به اولیای دانش آموزان توضیح می دهند که مقصرین اصلی دانش آموزانی هستند که به نمره دادن مدرسه شک کردند و به آن اعتراض کردند و آنها که آسیب رساندند از مدرسه های اطراف آمده بودند و هدفشان بدنام کردن این مدرسه است که به قول مدیر مدرسه در منطقه تا ندارد. شاگردان که می‌دانند این دروغ است باز هم در دفتر مدرسه جمع می‌شوند. اما آنها  باز هم به جان شاگردان می افتند. بعضی‌ را هم  به زیرزمین مدرسه می‌برند و در آنجا مثل سگ با آنها رفتار می‌کنند. ولی‌ دانش آموزان ایستاده اند و حق خود را میخواهند و هرروز مصمم تر از روز قبل به دنبال حقی‌ هستند که از آنها دزدیده شده.

اما شاگرد پررو و متقلب هم هر جا سکویی می‌بیند به بالای آن میرود تا شاید کسی‌ او را ببیند و به او توجه کند، به دیگر دانش آموزان زبان درازی می‌کند و می‌گوید: "شما هیچ کاری نمی توانید بکنید من با مدیر مدرسه دوستم. مثل بابام میمونه و هر کاری می‌خوام می‌کنم". در روز اهدای جوایز هم که دانش آموز متقلب می خواهد دست مدیر را ببوسد نمایش خنده داری اتفاق می افتد. کسی نمی فهمد که آیا مدیر از متقلب خسته شده و نمی گذارد که دستش را ببوسد و به شانه بسنده می کند یا اینکه دانش آموز اینقدر خود را قوی حس می کند که به این کار هم تن نمی دهد.

 حال چند تن از شاگردان ممتاز مدرسه را به سر صف می‌‌آورند. به آنها از قبل گفته اند که اگر آن حرف را که ما به شما می‌گوئیم نگویید شما را هرسال رفوزه می کنیم تازه دوستانت را هم پیشت می‌آوریم. ولی‌ همه دانش آموزان می‌دانند که اینها از بهترین شاگردان هستند و حرفهایی که سر صف میزنند همان حرفیست که مدیر متقلب بزور به آنها داده و نوشته و گفته که از رو بخوانید. 

 همه می‌دانند که حرفهای زده شده دروغ است و چون در زیر زمین به آنها فشار آورده و حتی باعث شده که وزن هم کم کنند و  مجبور به گفتن این حرفها شده اند. حرفهای اصلی‌ این دانش آموزان همان حرفهاست که قبل از به زیر زمین رفتن گفته اند. جالب است که یکی‌ از این دانش آموزان ۲ سال پیش گفته اگر از من تو زیرزمین حرف کشیدند شما باور نکنید. 

 ولی‌ شاگردان کوتاه نمیایند چون باید جلوی حرف زور ایستاد؛ باید با آن برخورد کرد؛ باید به معلمان طرفدار فهماند که به زودی این مدرسه که پر از دروغ است تعطیل میشود و آنها هم دیگر کاری ندارند چه بهتر که از همین حالا به دانش آموزان بپیوندد. حتی بعضی‌ از این چوب به دستان دوستان متقلب هم فهمیده اند و چوب خود را زمین گذشته اند و به دانش آموزان تسلیت گفته و به آنها پیوسته اند؛ هرروز از چوب بدستان کم میشود و لرزه به تن مدیر و متقلب و همدستانشان افتاده. آنها در کنجی به گرد هم آمده و می‌بینند که هیچ راهی‌ ندارند. دوره مدیریت آنها و تقلب به سر رسیده. دانش آموزان ایستاده اند تا مدیری را در مدرسه به کار بیاورند که خود انتخاب کرده اند. هرروز هم خطاب به مدیر و طرفدارانش شعار می دهند که: بترسید بتریسید ما همه با هم هستیم. 

 این داستان شرح حالی است از تقلب انتخاباتی و  حوادث بعد از آن.

 مهدی سحرخیز

سایتهای سرگرمی

 

بهترین سایت‌های سرگرمی‌جهان برگزیده شدند
 
تعداد سایت‌های اینترنتی در سراسر جهان با سرعت روز در حال افزایش هستند و امروزه افراد سعی می‌کنند با راه اندازی پایگاه‌های اینترنتی تخصصی، مخاطبان بیشتری را به سمت خود جذب و از این طریق کسب درآمد کنند. در حالی که سایت‌های اینترنتی تخصصی با اهداف گوناگون و برای جذب اقشار به خصوص جامعه راه اندازی می‌شوند. 

برخی سایت‌ها هستند که تمام اقشار جامعه را به سمت خود جذب می‌کنند و تعداد وسیعی از مخاطبان را به سمت خود می‌کشانند. از جمله این مراکز می‌توان به سایت‌های سرگرمی ‌اشاره کرد که
عموم کاربران از حضور در آنها لذت می‌برند.
 
امروزه شبکه‌های اجتماعی نظیر Facebook، YouTube و... محبوبیت فراوانی بین مردم دارند، اما به جز این سایت‌های معروف، برخی سایت‌های اینترنتی وجود دارند که به اعتقاد کارشناسان بهترین خدمات سرگرمی ‌را در اختیار کاربران می‌گذارند و بیشترین محبوبیت را دارند. به هر حال کارشناسان هشدار داده‌اند ممکن است خواندن این گزارش برای کارمندان مشکلاتی را به وجود آورد و باعث شود از این پس، کارمندان زمان بیشتری را برای گشت وگذارهای اینترنتی اختصاص دهند. در زیر لیست محبوب‌ترین سایت‌های اینترنتی سرگرمی ‌دنیا آورده شده است. 

1- www. Stripgenerator. com
این سایت در زمینه برنامه‌های کارتونی فعالیت می‌کند و به کاربران امکان می‌دهد داستان‌های کارتونی دنباله دار خود را به سادگی و ظرف مدت کوتاهی تولید کنند. در این سایت شما می‌توانید شخصیت‌های داستان را به همراه اشیای موجود در فضا انتخاب کنید و پس از قراردادن آنها در کنار یکدیگر، داستان کارتونی دنباله دار را به سادگی تولید کنید. 

2- www. FMyLife. com
این سایت به کاربران امکان می‌دهد داستان‌های واقعی مربوط به زندگی خود را منتشر کرده و وقایع تلخ و شیرین زندگی را با دیگران به اشتراک بگذارند. اینها در اصل داستان‌های باورنکردنی از زندگی روزمره مردم هستند که با به اشتراک گذاری آنها می‌توان صدها رمان را به صورت رایگان در اختیار گرفت. 

3- www. LivePlasma. com
این سایت اینترنتی به کاربران کمک می‌کند بتوانند در جریان آخرین موسیقی‌ها، فیلم‌های سینمایی و... قرار بگیرند و بتوانند لیستی از فایل‌های صوتی و تصویری مورد علاقه خود را تهیه کنند. این سایت به شش بخش مجزا تقسیم می‌شود که کاربران در این بخش‌ها می‌توانند علایق و سلایق فرهنگی خود را دسته بندی کرده و از آنها لذت ببرند.
 
4- www. cracked. com
این سایت در اصل مجموعه‌ای از تمام ابزارهای سرگرمی‌و لذت بخش در دنیای مجازی است. سایت Cracked لیست جامعی از برنامه‌های جالب، داستان، فایل‌های ویدئویی و... دارد که می‌تواند کاربران را سرگرم کند و خنده را بر لبان کاربر بیاورد. 

5- www. BeFunky. com
در این سایت ابزارهای فراوانی مبتنی بر اینترنت عرضه شده است که به شما امکان می‌دهد از تصاویر شخصی خود در داستان‌های کارتونی استفاده کنید و بتوانید داستان مورد علاقه خود را با شخصیت‌های مورد نظر تولید کنید. خدمات این سایت به صورت رایگان عرضه می‌شود.


6- www. FunnyTypos. com
این سایت در اصل از زبان نوشتاری و گرامر ویژه ای برای سرگرم کردن و شاد کردن کاربران استفاده می‌کند. عدم توانایی کاربران در خواندن متن‌های این سایت اینترنتی از جمله مواردی محسوب می‌شود که بسیار مورد توجه قرار گرفته است. 

7- www. TypePad. com/ saftygraphicfun
این روزها در بخش‌های مختلف جامعه شعارهای امنیتی فراوانی وجود دارد که از جمله آنها می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: «شنا کردن ممنوع؛ خطر مرگ»، «حیوانات وحشی، نزدیک نشوید»، «هنگام پارک کردن، در اتومبیل خود نخوابید» و... این سایت اینترنتی با استفاده از این علائم هشداردهنده سعی کرده است جمله‌های طنزآمیز جالبی را در اختیار کاربران بگذارد. 

8- www. VirtualNES. com
این سایت اینترنتی در اصل یادآور خاطرات دوران کودکی است و نخستین نسل از بازی‌های رایانه‌ای را که با کنسول‌های ابتدایی عرضه می‌شدند به صورت آن لاین در اختیار کاربران می‌گذارد. در این سایت کاربران می‌توانند انواع بازی‌های رایانه ای ابتدایی و اولیه را در اختیار داشته باشند. 

9- www. Pogp. com
در این سایت کاربران می‌توانند طیف وسیعی از بازی‌های آن لاین را که جذابیت فراوانی دارند، در اختیار بگیرند. در این سایت انواع بازی‌های فکری، ماجراجویی و... آورده شده است. 

10- www. Omegle. com
در این سایت می‌توانید با غریبه‌ها، در یک دنیای عجیب و غریب آشنا شوید. این سایت امکان گفتگوهای اینترنتی فرد با فرد را برای کاربران فراهم می‌آورد و برای گفتگوها، موضوعات مختلفی را مطرح می‌کند. 

11- www. LifeHacker. com
اگر قصد گذران وقت در دنیای مجازی را دارید، این سایت اینترنتی گزینه مناسبی محسوب می‌شود. در این سایت اتفاقات ناگهانی و مشکلات پیچیده ای که ممکن است در زندگی روزمره مردم اتفاق بیفتد، مورد بررسی قرار گرفته است. کاربران در این سایت می‌توانند از سیستم خنک کننده اتومبیل گرفته تا سیستم تمیزکننده عینک را مورد بررسی قرار دهند. 

12- www. AnswerBag. com
سایت اینترنتی AnswerBag در اصل حاوی کلیه اطلاعات جالب برای کاربران است. در این سایت راجع به تمام موضوعات مورد نظر شما گفت وگو شده است. کاربر در این سایت می‌تواند سوالی را پیرامون هر یک از موضوعات مورد نظر خود مطرح و پاسخ دقیق مربوط به آن را دریافت کند. همچنین امکان جست وجو بین سوال و جواب دیگر کاربران نیز در این سایت فراهم شده است. 

13- www. FailBlog. org
این سایت اینترنتی درهایی را در مقابل مسائلی از زندگی می‌گشاید که امکان محقق ساختن آنها وجود نداشته و در اصل با شکست مواجه شده اند. این سایت از کاربران می‌خواهد تصاویر مربوط به افراد، اماکن و موارد مختلف را که از نظر آنها مشکل ساز و مشکل دار هستند، منتشر کنند. کاربران در این سایت از مشکلات و گرفتاری‌های حل نشدنی خود صحبت می‌کنند و کارشناسان سایت به همراه دیگر کاربران، راه حل‌هایی را برای آنها ارائه می‌دهند. 

14- www. Slashdot. org
این سایت اینترنتی اخبار و مطالب جالبی را برای کاربران تازه کار منتشر می‌کند و تلاش آن بر این است که کاربر را ساعت‌ها در خود نگه دارد. در این سایت می‌توانید حجم وسیعی از اطلاعات جالب را مطالعه کنید و در مورد هر یک از آنها نظر بدهید. 

15- www. Fark. com 
اگر علاقه مند به موضوعات عجیب و غریب هستید، این سایت می‌تواند مورد توجه شما قرار گیرد. در این سایت اینترنتی مجموعه کاملی از عجیب ترین و باورنکردنی‌ترین داستان‌ها به همراه اطلاعات واقعی مربوط به نقاط مختلف جهان آورده شده است که کمتر می‌توانید آنها را در دیگر سایت‌ها بیابید. 

16- www. Popurls. com
این سایت اینترنتی به شما کمک می‌کند تیتر مهم‌ترین وقایع و اخبار جهان را در اختیار داشته باشید. در این سایت اطلاعات دقیق و به روز از رسانه‌های اجتماعی، سایت‌های خبری و حتی سایت‌های ویدئویی در یک صفحه اینترنتی ساده آورده شده است تا به سادگی بتوانید از آنها استفاده کنید. 

17- www. Fuzzwich. com
این سایت سرگرمی ‌به شما امکان می‌دهد تصاویر انیمیشن مورد علاقه خود را به سادگی تولید کنید. برای این کار شما می‌توانید با انتخاب شخصیت مورد نظر خود، فضا را بر اساس سلیقه شخصی تغییر دهید و تغییرات مورد نظر را در شخصیت انتخاب شده و فضای پیرامون آن ایجاد کنید. پس از آنکه مراحل مختلف انیمیشن شما تکمیل شد، می‌توانید روی آن موسیقی بگذارید و نوشته‌های مورد نظر خود را به آن ضمیمه کنید. این سایت به شما امکان می‌دهد کدهای خود را برای ساخت این انیمیشن مخفی کنید تا شخص دیگری نتواند از آنها استفاده کند. 

www.MyParentsJoinedFacebook.com -18
معمولاً والدین و رسانه‌های اجتماعی و آن لاین سازگاری چندانی با یکدیگر ندارند. اما این سایت اینترنتی شرایط لازم برای حضور والدین در دنیای مجازی را فراهم می‌کند و آنها را به دنیای مجازی فرا می‌خواند. این سایت به کاربران کمک می‌کند در اینترنت، همبستگی بیشتری با والدین خود داشته باشند. 

19-www. PassiveAggressiveNotes. com
در این سایت می‌توانید عوامل مورد مشاجره و درگیری بین خانواده‌ها، دوستان و... را مشاهده کنید و در جریان نتیجه مشاجرات آنها قرار بگیرید. شما هم می‌توانید عوامل مربوط به درگیری‌ها و مشاجرات خود را در این سایت با دیگران در میان بگذارید تا باعث جلوگیری از اتفاقات مشابه در آینده شود. 

20- www. Break. com
این سایت یکی از کامل ترین مجموعه تصاویر ویدئویی سرگرمی‌است که می‌توانید با مراجعه به آن، از حضور خود در دنیای مجازی لذت ببرید. در این سایت اینترنتی مجموعه کاملی از فایل‌های ویدئویی در زمینه‌های مختلف و با موضوعات گوناگون عرضه شده و امکان بارگذاری آن برای شما فراهم شده است.


منبع: www. PCWorld. com

پسر است یا دختر

 

اگر پسر باشد الهی شکر اما اگر دختر باشد...

این روزها غنچه به نوزادانی که به دنیا می آیند فکر می کنه و اینکه چرا اگر نوزاد پسر بود می گن (الهی شکر پسر به دنیا آورده) و اگر دختر باشه ( هرچی که خدا داده ، کاریش نمی شه کرد) قدیمترها که هنوز دستگاه سنوگرافی نیامده بود  و از روی حدس و گمان جنسیت بچه را تعییین می کردند مادرها یک جور گرفتاری داشتند و امروزه جور دیگری .

 

یادم می آید سالیان قبل به دلیل عمل آپاندیس در بیمارستانی در یکی از  شهرستانها بستری بودم و از بد شانسی اتاق من نزدیک بخش زایمان بود ، هرگز فراموش نمی کنم نگاه نگران و هراسان مادری را که برای سومین بار فرزند دختر به دنیا آورده بود و فراموش نخواهم کرد حرفهای  پر از  خشم و تهدید آمیز همسرش را به آن زن .

 

آن روزها سن کمی داشتم ولی این موضوع عمیقا روی من تاثیر گذاشته و من به این موضوع فکر می کردم لابد وقتی هم که من به  دنیا آمده ام با مادرم همین برخوردها شده.

 

هنوز هم به آن دختر بچه فکر می کنم که هیچ کس از آمدنش خوشهال نشده بود و به خاطر آمدن او  مادرش چقدر توهین و تحقیر رامتحمل شد .و بعدها که من در رشته مشاوره  در دانشگاه مشغول تحصیل شدم و متوجه این موضوع که جنسیت بچه را پدر (به خاطر نوع کروموزمهایش ) تعیین می کند ، نه مادر، دلم برای آن زن و دخترش بیشتر سوخت.

 

من هرگز نتوانستم این تفاوت را درک کنم چون خودم و خواهرانم همانقدر موفق و مستقل  بودیم که برادرانم و  تا جایی که توانسته ایم  باری از دوش کسی برداشته ایم تا اینکه باری بر دوش کسی بگذاریم.  

به هر حال زن در ایران امروز،  هیچ برخورد توهین آمیز و تبعیض آمیز را نمی پذیرد، به این دلیل که در  خیلی از موقعیتها از مردان پیشی گرفته و سالیان درازی است که روند رو به جلو دارد. 

در جوامع مرد سالار هر قدر هم که قوانین بر ضد زنها تصویب شود قادر نخواهند بود   آنها را دوباره به پستو و اندرونی بر گردانند  زیرا زن امروز به حقوق  انسانی خودش آگاه است و اجازه این برخوردها را نمی دهد. 

خیلی دلم می خواهد شما دوست عزیزی که این مطلب را می خوانی از این لحظه به زنها و مردهای دوروبر خودت نگاهی بیندازی و ببینی که آیا وا قعا تفاوتی هست ؟ و برای لحظه ای تصور کن منزلتان را بدون وجود مادر، همسر و یا خواهر.

و آن وقت حتما منصفانه در مورد این برخوردهای مرد سالارانه به قضاوت بنشین  ،البته یادمون نره که مردها هم  به همان اندازه مفید هستند و زن ومرد مکمل یکدیگر هستند برای ساختن جامعه.

منبع: وبلاگ  کودکانه ها

در بیان یک ضرب المثل

  

شتر ديدي، نديدي

  مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟‌پسر گفت من شتري نديدم .

 مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد .

 قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟

 پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود .

 بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر  ترشي بوده است .

 قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !!

 

 اين مثل هنگامي كاربرد دارد  كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص .

 منبع: http://www.noktalayi.blogfa.com

وداع با مرد قصه ها

 

مهدی آذر یزدی با یک دنیا قصه رفت

مرد قصه‌ها هم رفت، دیگر شکایتی ندارد که کتابش مجوز نگرفت، دیگر دلش درد نمی‌گیرد که سانسورچی داستانش را تکه تکه کرده است، مهدی آذر یزدی یا همه شکایتها و حمایتها، صبح روز پنجشنبه در سن ۸۷ سالگی درگذشت. مردی که با فقر بزرگ شد، کتاب خواند و نبشت و دیگر هیچ.

نه مرد سیاست بود نه تکنوکرات، با این حال او نیز چون بسیاری از نویسندگان دلش از ارشاد خون بود و تا چندین سال پیش که رهبری در سفر استانی به یزد او را مورد لطف خود قرار دادند، هرگز حاضر نشد کتابهای جدیدش را روانه بازار کند. در ذیل اشاره ای گذرا به زندگی استاد شده که خواندنش خالی از لطف نیست.

 

آثار مورد علاقه ام

از بيست و سه عنواني كه از من چاپ شده است، چهار تا را به ترتيب اولويت بيشتر از بقيه دوست مي‌دارم:

1. شعر قند و عسل؛ كه بيشتر بيان درد زندگي است.

2.  بچه آدم؛ كه جزوه چهارم «قصه هاي تازه از كتابهاي كهن» است.

3.  خاله گوهر؛ كه در سال 54 در شيراز براي كميته پيكار با بي سوادي نوشتم بعد ديگر نتوانسته ام اثر تازه اي ارائه كنم.

4. گربه تنبيل؛ كه هنوز چاپ نشده و همين باعث شده كه از سال 1365 به بعد ديگر نتوانسته ام اثر تازه اي ارائه كنم.

 

زندگي تنهايي

من هيچ وقت كار دولتي نداشته ام؛ چون مدرك تحصيلي هم نداشتم و اصلاً راه استخدام شدن را بلد نبودم. ازدواج نكردم؛ چون نمي توانستم زندگي خانوادگي را اداره كنم و هميشه از بيكاري و بي پولي مي ترسيدم. با مردم هيچ گونه حشر و نشري نداشتم؛ چون هميشه و در همه جا، از بچگي، با تحقير رو به رو بودم. بنابراين از آنجا كه نمي خواستم مناعت و مختصر اعتماد به نفس باقي مانده ام را از دست بدهم، همواره به تنهايي و انزوا و گوشه گيري پناه مي بردم.

معمولاً با حداقل درآمد و قناعت مرتاضانه زندگي مي كنم و در تنها چيزي كه قناعت نمي كنم خريدن كتاب و مجله است. تاكنون چند بار كتابخانه نسبتاً مطلوبي براي خود جمع آوري كرده ام. اما وقتي بيكار و بي پول شده ام آنها را به ثمن بخس فروخته ام، و بعداً دوباره شروع كرده ام. تنها دلخوشي ام در زندگي اين بوده است كه كتاب تازه شناخته اي را كه لازم داشته ام بخرم و شب آن را به خانه ببرم؛ خانه اي كه نمي دانم يك ماه بعد در آن هستم يا نه.

تاكنون پنج بار خانه هاي كوچكي از 35 متري تا 100 متري خريده ام، و به ضرر فروخته ام ؛ در كار معامله بي عرضه ام. از آخرين باري كه (سال 1354) يك خانه 40 متري را در «نازي آباد» فروختم، ديگر نتوانستم خانه اي بخرم؛ و حسرت اينكه يك اتاق مناسب براي كار داشته باشم ، شريك عمرم شده؛ عمري كه ديگر سالهاي آخرش فرا رسيده است.

 

اما كتاب كودكان

اولين بار كه به فكر تدارك كتاب براي كودكان افتادم سال 1335 يعني در سن 35 سالگي ام بود. بعضي ها از كودكي شروع به نوشتن مي كنند، ولي من تا هجده سالگي خواندن درست و حسابي را هم بلد نبودم.

در سال 1335 در عكاسي «يادگار» يا بنگاه ترجمه و نشر كتاب كار مي كردم و ضمناً كار غلط گيري نمونه هاي چاپي را هم از انتشارات اميركبير گرفته بودم و شبها آن را انجام مي دادم. قصه اي از «انوار سهيلي» را در چاپخانه مي خواندم كه خيلي جاب بود. فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود، براي بچه ها خيلي مناسب است. جلد اول «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» خود به خود از اينجا پيدا شد. آن را شبها در حالي مي نوشتم كه توي يك اتاق 2 در 3 متري زير شيرواني، با يك لامپاي نمره ده ديوار كوب زندگي مي كردم.

نگران بودم كتاب خوبي نشود و مرا مسخره كنند. آن را اول بار به كتابخانه اين سينا (سر چهار راه «مخبرالدوله») دادم. آن را بعد از مدتي پس دادند و رد كردند. گريه كنان آن را پيش آقاي جعفري ، مدير انتشارات اميركبير، در خيابان «ناصر خسرو» بردم. ايشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتي يك سال بعد كتاب از چاپ درآمد، ديگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است. به همين خاطر، آقاي جعفري، پيوسته جلد دوم آن را مطالبه مي كرد.

كم كم اين كتابها به هشت جلد رسيد. البته قرار بود ده جلد بشود، ولي من مجال نوشتن آن را پيدا نكردم.

بيشتر اوقاتم صرف اسباب كشي و تغيير منزل و تغيير شغل و كار شده است. تنهايي هم براي خودش مشكلاتي دارد. بايد سبزي بخري، بنشيني پاك كني. بعد يك جوري آن را بپزي و بخوري و ظرف آن را بشويي. پيراهنت را وصله كني و اتاقت را جارو كني و رخت بشويي. و از اين قبيل كارها ... روزها هم اگر براي مردم كار نكني، خرجي نداري. اگر اختيار دست من بود، براي خودم يك پدر ميليونر كه مدير يك كتابخانه هم باشد انتخاب مي كردم؛ ولي اختيار در دست من نبود. پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگي مردند، در حالي كه كار و كتاب مرا مسخره مي كردند.

براي كارهايي كه در زمينه كتاب كرده ام «جايزه يونسكو» گرفتم و همين طور «جايزه سلطنتي كتاب سال» سه تا از كتابهايم را هم «شوراي كتاب كودك» كتاب برگزيده سال انتخاب كرد.

دو سال پيش، مادرم با سرزنش به من مي گفت: اين همه كه شب و روز مي خواني و مي نويسي پولهايش كو؟ اين هم شد كار كه تو پيش گرفته اي ؟!

مادرم تقريباً درست مي گفت. اگر از همان اول به همان كار رعيتي چسبيده بودم يا به سبزي فروشي يا بقالي و چقالي، خيلي بهتر زندگي مي كردم؛ ولي نمي خواستم . خود كرده را تدبير نيست، و پشيمان هم نيستم.

 

ادامه نوشته

جایزه گران قیمت برای کتاب کودک

راه‌اندازي دومين جايزه‌ي گران‌قيمت كتاب كودك جهان در امارات

دومين جايزه‌ي گران‌قيمت ادبيات كودك در جهان از سوي انجمن ناشران عرب راه‌اندازي شد.

به گزارش ايسنا، انجمن ناشران كتاب‌هاي كودك عرب‌زبان با راه‌اندازي جايزه‌ي كتاب "اتصالات" به ارزش 270هزار دلار، از بهترين كتاب سال كودك عرب‌زبان تقدير خواهد كرد.

 اين جايزه‌ي كتاب پس از جايزه‌ي يادبود "آستريد ليندگرن" سوئد به ارزش 850هزار دلار، دومين جايزه‌ي گران‌قيمت ادبيات كودك در جهان محسوب مي‌شود.

  به گزارش هفته‌نامه‌ي پابليشرز ويكلي، جايزه‌ي كتاب "اتصالات" كه از سوي دختر حاكم شارجه‌ي‌ امارات راه‌اندازي شده است، براي اولين‌بار در ماه نوامبر در نمايشگاه بين‌المللي كتاب شارجه اعطا و جايزه‌ي نقدي آن ميان ناشر و نويسنده تقسيم خواهد شد.

 

یک نقاشی دردسرآفرین

 

کودکی که صحنه مرگ خود را یک روز قبل نقاشی کرد

پایگاه خبری تقریب- الهام در نقاشی همیشه موضوعی بوده که ما در آثار هنرمندان بزرگ و جاودانه تارخ به دنبال آن گشته ایم حال اینکه دایره الهام خدایی بسیار گسترده تر از این مرزها بوده و در نمونه های دینی آن می بینیم که خداوند در قرآن همه موجودات از کوچکترین تا بزرگترین آنها را مورد الهام و آگاهی خود قرار می دهد.

به گزارش تقریب،  محمد نایف عنزی دانش آموز کلاس پنجم ابتدایی در شهر ریاض عربستان چگونه صحنه تصادف خود و همراهانش که منجر به مرگ وی می شود را یک روز پیش نقاشی می کند.

این دانش آموز 12 ساله پس از پایان بردن نقاشی خود به عادت همه بچه مدرسه ای ها برگه نقاشی را بر داشته و شادمانه به دوستان و همکلاسی ها و مادرش نشان داده و شادمانه فریاد می زند "ببینید که حوادث رانندگی را چه خوب نقاشی کرده ام ،این برگه را به معلم مان خواهم داد تا در کلاس آویزان کند."

همان طور که می بینید در نقاشی وی دو اتومبیل از رو به رو با هم بر خورد کرده اند و چیزی طول نمی کشد که این حادثه برای وی و هفت نفر از نزدیکانش رخ می دهد تا برای خانواده اش تنها خاطره ای واقعی و دردناک از این حادثه باقی بماند.

در این تصادف ، اتومبیلی که وی و سه نفر از خویشان و دو پسر خاله و دو نفر ااز دوستانش در آن بودند با اتومبیل دیگری در بزرگراه شرق ریاض برخورد کرده و در نتیجه وی به همراه برادر ده ساله اش نواف احد را برای همیشه از جمع خانواده جدا می کند.

 

به دنبال این تصادف دو برادر از خویشاوندان وی به نام های فیصل 24 ساله و عبدالله 17 ساله تحت مراقبت و نگهداری پزشکی بوده و دیگر سرنشینان نیز که همگی با هم از مراسم عروسی یکی از اقوام بر می گشتند آسیب جدی دیده اند.

این حادثه در ساعث یک نیمه شب و زمانی رخ داد که قرار بود محمد نائف فردای آن نقاشی خود را به کلاس برده و مورد تشویق معلم قرار بگیرد ولی ظاهرا سرنوشت وی چنان بود که نقاشی اش به جای دیواره کلاس به دیواره تاریخ آویزان شده و به عنوان تصویری جاودانه از حقیقتی دردناک در ذهن خانواده و نزدیکانش باقی بماند. عبدالله محمد العنزی پدر وی این حادثه را تقدیر و اراده خداوند دانسته و توضیح داد که اراده خداوند هر چه باشد انجام می پذیرد.

 

یک نابغه عراقی

 

نوجوان 16 ساله معادله 300 ساله را حل کرد

 نوجوان 16 ساله مهاجر عراقی که در سوئد زندگی می کند، یک معادله سنگین ریاضی را که پیدا کردن راه حل آن بیش از 300 سال بود، ذهن ریاضیدانان را مشغول کرده بود ، حل کرد.

  روزنامه سوئدی داگنز نیتر نوشت، فقط در چهار ماه ، محمد التمیمی برای تشریح و ساده سازی معادله ریاضی موسوم به معادله اعداد برنولی ، فرمول مربوط را پیدا و معادله را حل کرد .

این معادله محاسبات متوالی اعداد به نام یاکوب برنولی ریاضیدان سوئیسی قرن هفدهم نامگذاری شده است .

التمیمی که شش سال پیش از عراق به سوئد مهاجرت کرده است در این باره می گوید، آموزگاران دبیرستان وی ابتدا قانع نشده بودند که وی این معادله را حل کرده است ولی در گفتگویی که وی با اساتید دانشگاه اوپسالا ، از آنها خواست این فرمول را بررسی کنند .

اساتید دانشگاه پس از تحقیق و اثبات درستی راه حل التمیمی، برای این دانش آموز در دانشگاه اوپسالا جایگاهی در نظر گرفتند . این دانش آموز هم اکنون مصصمم است بیشتر دروس دبیرستانی به ویژه ریاضی و فیزیک را مطالعه کند.

داستان

 

ماجرای کمک به خر درون چاه

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نكشد.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.. روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
نکته: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود.

داستانک

 

مي‌خواهم پروانه باشم!

وقتی که به دنیا آمدم، فقط چیزهایی که لازم داشتم، همراهم بود: یک جفت گوش، دهانی برای شیر خوردن، قلبی برای تپیدن و دست­ها و پاهایی که کم کم یاد بگیرم تکانشان بدهم.

بابا و بابابزرگ و مادربزرگم سراسیمه آمدند بیمارستان. هر کدام چیزی همراهشان بود. مادربزرگ، ساکی داشت که تویش یک پتوی سفید گذاشته بود تا مرا در آن بپیچد، و یک دست لباس سفید ساده و نخی.

بابا یک دسته پول آورده بود که بدهد به بیمارستان و مرا مرخص کند و ببرد خانه و پدربزرگم دو تا النگو همراهش بود: یکی برای مادرم و یکی برای من! النگو به دست من بزرگ بود و قرار شد وقتی سه ساله شدم دستم کنند. برای همین، وقتی من از در ِ بیمارستان، توی بغل پدرم بیرون آمدم، هنوز، فقط چیزهایی همراهم بود که لازم داشتم.

به خانه كه رفتم ، چیزهای دیگری به داشته­های من اضافه شد؛ یک عروسک پلاستیکی که بعدها توی حمام صورتش را با ماژیک نقاشی کردم. یک آهوی بادی که وقتی بادش می­کردیم روی چهار تا پایش می­ایستاد و یک جغجغه. یک دندان برای وقتی که دندان در آوردم آن را به لثه­هایم بکشم و یک ساز خیلی کوچولو با پنج، شش تا دگمه که با پاهایم رفتم رویش و از وسط شکست.

 وقتی به مدرسه رفتم، کیف و کتاب و دفتر و جامدادی و کاپشن و روپوش و مقنعه هم داشتم. آنها هم لازمم بود. حتی دو تا مقنعه داشتم که هفته­ای یک بار عوضش می کردم و قلکی داشتم که پول توجیبی­هایم را در آن جمع می­کردم تا چیزهایی را که آرزو داشتم، بخرم! مثلاً یک دوچرخه!

 اما همه­ داشته­های من، همیشه این شکلی نبود. حالا که کمی بزرگ­تر بودم چیزهای دیگری هم داشتم. «آرزو»هایی داشتم که دور و دراز بودند؛ مثل سفر به زحل، و «غصه»هایی داشتم که باعث می­شدند شب­ها به خاطرشان بروم زیر پتو و گریه کنم و حسرت­هایی داشتم که شاید بعضی­هایشان، همین­طور با من بزرگ و بزرگ­تر شدند!

 همه­ اینها بود با یک عالمه «داشته»های دیگری که شاید هیچ وقت لازمم نبودند. اما من آنها را دور و بر خودم جمع کرده بودم. چیزهایی که خداوند، وقت آمدن به من نداده بود؛ اما من می­خواستم آنها را داشته باشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد آنها را فراموش می­کردم. البته آنها همیشه همراه من می­ماندند. چندین و چند جفت کیف و کفش، گل سرهای به دردنخور، عروسک­های یکدقیقه­ای ، پاک­کن عطری و کم­کم آرزوهای ریز و درشتی که ذهنم را شلوغ می­کرد: عصبانیت­های ثانیه­ای و کم­کم عمیق؛نفرت­هایی که در من جوانه زد؛ جای پای دروغ­هایی که توی زندگی­ام گفتم و بغض­هایی که با گریه نکردن در درون خودم جمع کردم!

 یک روز به خودم آمدم و دیدم که بسیار بسیار سنگین شده ام! دیگر نمی­توانستم راه بروم و مثل ده سالگی‌ام، تمام کوچه را یک نفس بدوم. نمی­توانستم مثل وقتی که به دنیا آمدم، راحت نفس بکشم و عمیقاً گریه کنم و زود بخندم!

 خداوند مرا سبک فرستاده بود و من خود را بسیار بسیار سنگین کرده بودم. خودم راپیچیده  بودم در کلاف­های سردرگم پشیمانی­ها و پریشانی­ها و حسرت­ها و آرزوها و خستگی­های ممتد. اضطراب همه­ امتحان­هایی که توی زندگی­ام داده بودم با من بود.

 همه­ چیزهایی که از پدر و مادرم قایم کرده بودم، هنوز در خواب­هایم مرا آزار می­داد و دور و برم پر از چیزهایی بود که هیچ وقت، واقعاً لازمشان نداشتم. توی کمدم، کیفم، جیب­هایم، قلبم، کله­ام، خواب­هایم و خیال­هایم؛ چیزهایی بسیار غیر ضروری و دور ریختنی.

 نمی­توانستم بقیه­ عمرم را همین­طور سنگینِ سنگین زندگی کنم؛ در حالی که می­دیدم بسیاری می­توانند. آنها تا وقتی که زنده­اند بارشان را سنگین و سنگین­تر می­کنند و روزی که خدا از آنها بپرسد که توی دنیا چه کرده­اند، آنها باید بگویند که فقط داشتند مثل مورچه در همه­ زندگی­شان دانه انبارمی­کردند.

 اما من نمی­خواهم توی همه­ زندگی­ام فقط یک مورچه باشم با لانه­ای پر از دانه که هیچ وقت فرصت نکنم تمام آنها را بخورم یا حتی آنها را بشمرم.من می­خواهم در زندگی­ام یک پروانه باشم. بسیار سبک بال؛ بسیار رها، بسیار سبک. پروانه­ای که از این گل به آن گل می­پرد و به هیچ چیز، جز زندگی وفادار نیست!

 

 خانه فيروزه‌ای- حديث لزرغلامي:

زاویه دید

 

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که از مغازه دورش کند اما ناگهان کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود” لطفا یک بسته سوسیس و یه ران گوشت بدین” . ۲۵ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم  کیسه راگرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد   اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی ؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

انشا

انشای من و تو

نمی‌دانم در زمان تحصیل چقدر با درس انشا حال می‌کردید، من که هیچ وقت خوشم نمی‌آمد چندان اهل مطالعه جانبی نبودم، برای امتحان هم مجبور بودم کلی جمله در مورد فصول سال و فایده گاو و گوسفند و این که می خواهید چکاره شوید و از این دست موضوعات حفظ کنم

اما یادش بخیر در دوران دبیرستان دوستی داشتیم که در نبشتن بسیار تبحر داشت، تنها دلمشغولی ما در هر جلسه این بود که دوستمان اول وقت بیاید و انشایش را بخواند، و  حالی کنیم. البته حالا از نبشتن خوشم می آید هر چند تبحر خاصی ندارم اما چه کنم که مجبورم برای خواهر کوچکم گاهی انشا بنویسم

اگر اهل انشا هستید وبلاگ ذیل داستان و انشاهای خوبی دارد سر بزنید

http://ensha.persiangig.ir

راه اندازی وب سایت کتاب های صوتی

 

راوی راه اندازی شد

اگر حال و حوصله کتاب خواندن برای بچه ها را ندارید، حاضر هم نیستید پولی برای خرید کتاب داستان اختصاص دهید، لطفا داستان های صوتی این وبلاگ را دانلود کنید

راوی، وب سایت کتاب های صوتی است که در یک حرکت جمعی کوچک و فرهنگی برای کمک به نابینایان،کم بینایان و کسانی که به دلیلی قادر به خواندن کتاب نیستند، راه اندازی شده است.   

http://audiostory.blogspot.com/

خدا و بندگانش

 

توصیف زیبای ملاصدرا از ذهنیت بندگان در مورد خدا

 

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان،  اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود  و به قدر نیاز تو فرود می‌آید،  و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،  و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،  به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

پدر می‌شود یتیمان را و مادر،  برادر می‌شود محتاجان برادری را،  همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را، طفل می‌شود عقیمان را، امید می‌شود ناامیدان را، راه می‌شود گمگشتگان را، نور می‌شود در تاریکی ماندگان را،  شمشیر می‌شود رزمندگان را،  عصا می‌شود پیران را،  عشق می‌شود محتاجان به عشق را

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را...

به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا،  و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،  و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک، و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...،  و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه  بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند ، در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند  و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟

 

چگونه بی امکانات برنده شویم

 

داستان قهرمان شدن کودک ده ساله فاقد یک دست در مسابقات جودو

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد.

استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي!


ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است."

 

فقط یک عذرخواهی!!!

شاید تقصیر، جای دیگری است!

امروز به این یادداشت جرات مندانه ی وبلاگ مادرستان تحت عنوان وقتی نمی توانم بگویم ببخشید! برخوردم. به نظرم خیلی از ما در زندگی روزمره با این مسئله مواجه می شیم که سر موضوعات بی اهمیت با اطرافیان مون  اوقات تلخی" می کنیم و باعث می شیم هر دو طرف، لحظه ها و ساعات ناخوشایندی رو تجربه کنیم.

همونطور که نویسنده اون یادداشت اشاره کرده ن در آن چنان لحظاتی، گفتن جمله ی ساده ای مانند "معذرت می خوام" شاق ترین کار روی زمین به نظر می رسه. و شاید بیشتر به همان دلیل ساده، که خودمون رو اصولاً مقصر نمی دونیم؛ که در نتیجه حاضر باشیم عذرخواهی ای به عمل بیاوریم!

به نظرم غالب اوقات هم همینطوره واقعاً. نه ما مقصریم و نه طرف مون. خیلی وقت ها، شرایط بیرونی که کنترلش برامون سخت یا ناممکن بوده، باعث فشار عصبی بر روی ما شده و اون وقت نیاز داریم ناراحتی مون رو به شکلی بیرون بریزیم و اون وقت اولین کسی که در نزدیکی مون قرار می گیره محل تخلیه ی همه ی اون فشار ها واقع می شه ... و البته اون کسی که معمولاً چنین بلایی سرش می آد معمولاً از نزدیکان مون هم هست،

یعنی کسی که می دونیم درپی تخلیه عصبانیت مون قرار نیست پیامدهای خطرناکی رو متوجه مون بکنه، کسی که چه بسا دوست یا همسر یا قوم و خویش نزدیکمونه... و باز، البته می دونیم که دیر یا زود ما رو خواهد بخشید و یا درک مون خواهد کرد! و همه چیز به خیرو خوشی به سرانجام می رسه! مخصوصاً اگر عاطفه، محور اصلی رابطه باشد

وبلاگ:  از زندگی

خاطره ای از دوران تحصیل

 

ماجرای من و خانم ساکیاشویلی، معلم زبان فارسی !

 

سوم راهنمایی را که تمام کردم، به دلیل مشغله پدرم، مجبور شدیم به گرجستان سفر کنیم. گرجستان کشوری سرد و نسبتا سرسبز(برای یک ایرانی ساکن کویر مرکزی) و در شرق اروپاست. قرار بود یک سالی را در تفلیس بمانیم. من هم که در عنفوان جوانی به سر می بردم مجبور بودم برای ادامه تحصیل همان جا به مدرسه بروم.

نظام آموزشی گرجستان کمی تا قسمتی با ایران فرق دارد. تفاوت عمده ای که در همان اول کار متوجه شدم، این بود که در آنجا مثل ما دوره ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان ندارند. با مشورت یکی از همکاران پدرم قرار شد در مدرسه شماره یک تفلیس به تحصیل بپردازم. قبل از سفر به گرجستان، مدت نه چندان زیادی در کلاس مکالمه زبان گرجی شرکت کرده بودم. در شنیدن صحبت ها مشکلی نداشتم، اما حرف زدنم اصلا چنگی به دل نمی زد. حداقل به دل خودم که نمی زد.

 زبان تدریس در مدرسه، گرجی بود. اما اکثر کارکنان مدرسه انگلیسی می فهمیدند. ترجیح می دادم به زبان انگلیسی، که مطمئنا خیلی بیشتر از گرجی بلد بودم، صحبت کنم. همین موضوع سبب شد که خیلی از بچه ها متوجه نشوند که من ایرانی هستم. تنها کسی که ...

منبع: با نمک بلاگ

ادامه نوشته

کارتون ها و نقطه پایانشان

 

مي‌دونيد كارتون‌هايي كه دوست داشتيم عاقبتشون چی شد؟

 

آقای سکسکه: عمل کرده, میره سر کار و میاد و زندگیشو می‌کنه!

آن شرلی! آرایشگر معروفی شده تو جردن و چند تا محله بالا شهر شعبه زده حسابی جیب مردم و خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای  عالی....

 ای کیو سان:  کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!

بامزی:    یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!...

 پت پستچی:   بازنشسته شده و الان داره نامه‌هایی که دو در کرده رو می‌خونه!

بنر رو یادته؟  پوستشو تو خیابون منوچهری 30 تومن می‌فروختن!

بالتازار  و زبل خان:   آلزایمر گرفتن.

تن تن:  تو یه روزنامه خبرنگار بود, الان تو زندانه!

جیمبو : رو از رده خارج کردن اجاره دادنش به ایران ایر

چوبین: خیلی وقته که مادرش و پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!

 رابین هود:   رو تو اسلام شهر گرفتنش - به جرم شرارت!- هفته دیگه اعدامش می‌کنن!

مارکو پولو:  تو میدان راه آهن یه میوه فروشی زده - میگن کارش خیلی گرفته!-

 ملوان زبل:   تو کار قاچاق آدمه!

آقای پتی بل:   تو میدون شوش یه بنکدار کله گندس!

پت و مت:  حالا دیگه دوتا آقای مهندسن!

راستی بابا لنگ دراز هپاتیت C داره... واسش دعا کنید!

بلفی و لی لی بیت رو با همدیگه گرفتن و سنگسار شون کردن!

 ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

خاطرات كودكي

خاطرات كودكي چند وبلاگ نويس امروزي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يك باراني گشاد 

هنوز یک سال به انقلاب مانده بود و خدا برای من همچنان چیزی بود همانند یک لکه ی سفید ابر در آسمان. نه سالم بود و در آن کودکی از دست رفته، همیشه وقتی در آبی بی کران آسمان یک ابر تک و تنها می دیدم، می پنداشتم که خدا به بالای سرم آمده است تا کارهای من را در دفترش بنویسد؛ و من هم چون یک پیشاهنگ بودم و باید هر روز یک کار نیک انجام می دادم صرفه جویی می کردم و آن یک کار نیک را درست زمانی انجام می دادم که لکه ی سفید ابر درست بر فراز خانه ی مان بود! نخستین روز کلاس چهارم بود که خانمی ترسناک به عنوان معلم وارد کلاس شد. نمی دانم ترسناک واژه ی درستی است یا نه ولی من از او ترسیدم زیرا روسری بر سر داشت و بارانی گشادی- که سال ها بعد فهمیدم نامش مانتو است- به تن کرده بود...

 توی مستراح که میرفتم با خودم میگفتم خدا الان شُمبُولَم رو میبینه …!

... مادر بزرگ گفت : خدا همه جا هست ننه جان …همه جا…! گفتم مادرجان همه جایه همه جا…! گفت: ها ننه…! این همه جا بودن خدا هم باز معضل من رو پیچیده تر کرد… توی مستراح که میرفتم با خودم میگفتم خدا الان شُمبُولَم رو میبینه …! دستم رو جلوم میگرفتم و با هراس جیش میکردم که گاهی دستم نجس میشد…! تازه گاهی با خودم میگفتم ممکنه خدا توی سوراخ مستراح هم باشه که من توش جیش میکنم …! مگه نمیگن خدا همه جا هست …! خلاصه این همه جا بودن خدا بدجوری برام عذاب شده بود … حس میکردم خدا رو لگد میکنم وقتی راه میرم و یا وقتی میشینم کونم رو میذارم روی سر خدا…! شبا که میخوابیدم هی پتو رو بالا میزدم ببینم خدا زیر پتوست یانه..! خلاصه اصن دوست نداشتم که خدا همه جا باشه … یه حس بدی داشتم و البته اضطراب..! یه بار هم به مادر بزرگ گفتم: مادر جان مگه ای خدا از خودش خانه زندگی نِدره…؟ گفت: چره ننه جان… مَکه خانه خدایه…! گفتم پس چره همش توی خانه ماهایه …؟ گفت زبونته گاز بیگیر ننه جان … مگه مِخی خدا کُنفه یَکونِت کنه…؟ منم زود زبونم رو گاز گرفتم که کُنفه یکون نشم …! دیگه از ترس کُنفه یَکون شدن هیچوقت از خدا نپرسیدم …هیچوقت…!

 

کودکی اولاد در چند پرده و ماجرای کشف کاندوم

در يك ميهماني در منزل عمه ام، خاطرم نيست چه شد كه اتاق خواب عمه و شوهرش محل بازي ما مقرر گرديد. چندي نگذشت كه پسر عموي فضولم از زير تشك تخت – به زعم خودش- تعداي شكلات خارجي يافت كه در واقع بسته هاي كاندوم بودند. به زحمت بسته ها را باز كرديم و در آن نه شكلات بلكه بادكنك يافتيم. چرب بودن آنها و شكل عجيبشان رغبت به دهان بردن و باد كردنشان را به ما نداد و بجايش به پيشنهاد يكي از بچه ها به سوي دستشويي اي كه كنار اتاق خواب قرار داشت رفتيم و كاندوم ها را يك به يك زير شير آب گرفته و پر از آب كرديم. به يكي از بچه ها بادكنك كاندومي نرسيد و داد و دعوا راه انداخت و خلاصه ما يكي يك كاندوم به دست – كه بعضي شان سنگين بودند و بزحمت حمل ميشدند- وارد پذيرايي شديم كه در آن بزرگترها نشسته و احتمالا مشغول بحث داغ سياسي بودند. اينكه چطور قضيه رفع و رجوع شد خيلي مهم نيست.

 

  دست چپ برای طهارت است نه نوشتن!

بزرگترین جرم دوران کودکی من چپ دستی من بود که در کلاس اول ابتدایی با شروع یادگیری خواندن و نوشتن عیان شد! خانم معلم عذاب وجدان سنگینی به من تزریق کرده بود. در روزگاری که هنوز بعضی ها سر کلاس جیش می کردند، چنان از نوشتن من با دست چپ نگران و عصبی بود که فکر می کردم تابوییست بس نابخشودنی! من رو برد نیمکت جلو، بیخ گوش خودش که هر لحظه چشمم به تف جمع شده کنار دهنش و شکم گچی شدش بیفته! اوایل سعی می کرد از راه گفتمان من رو راست دست کنه که هنوزم در مورد من روش صحیحی نیست! بعد مشق اضافی برای روان شدن دست راستم بهم می داد و تاکید کرد که به مامانت بگو بیاد مدرسه تا از این وضعیت نجات پیدا کنی! منم به خیال خودم دومین گناه رو مرتکب شدم و چیزی به مامان و بابا نگفتم. خلاصه کار من شده بود مشق اضافی زنگ ورزش و جریمه تو خونه. بیشتر سعی می کردم مشقم رو تو خونه در خفا با دست چپ بنویسم تا کسی متوجه این عمل قبیح من نشه. تا اینکه یک روز سر کلاس ناخوداگاه داشتم با دست چپ می نوشتم که معلم گرامی مچ دست چپ من رو گرفت و در حالیکه دست من رو به پیشونیم می کوبید داد می زد : این دست مال کون شستنه بچه، خدا این دست رو داده واسه طهارت . . .

 طعم اولین سیگار یواشکی، باد نده سنگین حرکت کن!، شومبول سازی ناموفق در ادامه مطلب  

 

ادامه نوشته

شخصيت هاي كارتوني و بچه‌هايي كه حالا بزرگ شده‌اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کودکی ما و شخصیت‌های کارتونی بی‌ پدر و مادر دهه شصت!

دوران کودکی هم عالمی داشت واسه خودش، دنیامون بزرگ و تپل مپل و سفید بود. زندگی‌ کردن کلی‌ مزه میداد، مزه یام یام و کیت کت، مزه پفک نمکی، مزه نون نخودچی، گاهی‌ وقتا قره قروت، بعضی‌ وقتا هم مزه آدامس بادکنکی پنج ریالی مینو.

 روزا تو مدرسه تصمیم کبری میخوندیم و از رو کوکب خانم رونویسی میکردیم. تو راه برگشت، از خود امجدیه تا در خونه دنبال یه توپ پلاستیکی دولایه سگ دو میزدیم، قبل از خونه رفتن از اسمال آقا بقال سر کوچه یه نوشابه و کیک میخریدیم ۳ تومان. میرسیدیم خونه، کیف شوت میشد گوشه اتاق ناهارو میزدیم تو رگ و بعدشم صاف جلوی تلویزیون.

 سال ۱۳۶۰، حدودا ۹-۸ سالم بود، جنگ بود، همه چیز کوپنی و صفی بود، تمام پنجره‌های خونه با نوار چسب ضربدری و فویل و مقوا پوشیده بود که نکنه شب موقع بمبارون نور بره بیرون. یه ساک پر از لوازم ضروری مثل آب و بیسکوییت و چراغ قوه و پتو و البته از همه مهمتر یه رادیوی ترانزیستوری سیاه با باطری اضافه, همیشه کنار در خونه آماده بود که تا آژیر قرمز زدن شال و کلاه کنیم و ساک به دست مثل بقیه همسایه‌ها بریم پایین تو پارکینگ ساختمون.

 اون پایین عجب غوغایی بود، صدای رادیو‌های همسایه‌ها با صدای کر کننده گرومپ گرومپ توپ‌های ضد هوایی حسابی‌ صحنه رو اکشن میکرد، دیگه کلی‌ واسه خودمون خبره بودیم وایمیستادیم گوشه حیاط و تو آسمونی که از هر طرفش گلوله‌های قرمز و نارنجی ضد هوایی میرفت بالا, دنبال نقطه نوری که قرار بود هواپیمای دشمن(دوست و برادر فعلی‌) باشه میگشتیم و سعی‌ میکردیم بین اون همه صدا تشخیص بدیم کدوماش صدای انفجار بمب‌های اونه. میشمردیم؛ یکی‌، دو تا، سه تا………… طرف بمباشو که میریخت میرفت و چند دقیقه‌ای بعد آژیر سفید و بعدش هم همه ساک به دست برمیگشتیم خونه هامون.

 اون زمون اما, نه اینترنتی بود، نه ماهواره‌ای و نه موبایلی، نه پلی استیشنی و نه کامپیوتری. ما بودیم و یک آنتن فکسنی که ارتباط ما رو با صدا و سیمای قزمیت اون روزا برقرار میکرد. کل سر و ته تشکیلات صدا و سیمای ایران ۲ تا کانال تلویزیونی داشت که تقریبا روزی ۱۰-۱۱ ساعت برنامه پخش میکردن، از حدود ساعت ۲ ظهر تا ۱۲ شب! چیزی حدود ۲ ساعت از این برنامه‌ها برنامه کودک و نوجوان بود. شامل چند تایی‌ کارتون و چند تایی‌ هم برنامه معمولا تخمی تولید داخل.

کارتونها هم معمولا دو دسته بودن؛  کارتون‌های کلاسیک آمریکایی و  اروپایی که از قبل از انقلاب هم پخش  میشدن و مقدار پخششون سال به  سال کمتر میشد, مثل: پاپای(بعد از  مسلمان شدن به ملوان زبل تغییر نام  داد)، پلنگ صورتی‌، تام و جری، گوریل  انگوری، معاون کلانتر، تنسی تاکسیدو،  گوفی، میکی ماوس، گالیور، پینوکیو و  سندباد…

  دسته دوم کارتونهایی بودن که در شرایط تحریمی و انقلابی‌ اون زمان از ژاپن خریداری میشدن، کارتون‌هایی‌ مثل: هاچ زنبور عسل، حنا دختری در مزرعه، بل و سباستین، بنر، دختری به نام نل، مسافر کوچولو، نیکو، خانواده دکتر ارنست، مارکو پولو، سرندی پیتی، ایکیو سان……..

  این کارتون‌ها علاوه بر این که همگی از ریتم خیلی‌ کندتری نسبت به ساخته‌های امریکایی برخوردار بودن و معمولا با دستکاری نوابغ سانسورچی‌ تلویزیون حسابی‌ آموزنده و دارای پیام‌های اخلاقی‌-اسلامی بودن، اکثرا در یک نکته دیگه هم مشترک بودن و اون بی‌ پدر و مادر بودن شخصیت‌های اصلی‌ این کارتون‌ها بود!

 تقریبا بیشتر این قهرمانان یا در جستجوی مادر خودشون بودن یا پدرشون و یا هر دو! تک و توکی هم توشون پیدا میشد که پدری، پدر بزرگی‌، عمه ای، خاله‌ای داشتن و با اون زندگی‌ میکردن, ولی‌ بقیه دست کم نداشتن مادر رو شاخشون بود!

 من هنوز هم نفهمیدم که آیا ژ‌اپنی ‌ها بودن که دوست داشتن تمام شخصیت‌های کارتونیشون یتیم باشن، یا این تلویزیون ایران بود که فقط یتیماشو جدا میکرد و واسه ما پخش میکرد!؟

 منبع: وبلاگ قانقاريا 

داستان يك مادر و هدايايي كه فرزندانش براي او خريدند

هدیه به مادر

 چهار برادر، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر، قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری  در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره..

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .

این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من  ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادران دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه ..من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم. مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

 ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم، مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم ملوین عزیز ترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم !!!!!

استاد منوچهر احترامی از ميان بچه ها رفت

اهل تهران هستم، سال ۱۳۲۰ متولد شدم، در مدرسه دارالفنون رشته ادبی خواندم، در دانشکده حقوق تهران لیسانس حقوق گرفتم، کارمند سازمان برنامه و مرکز آمار بودم و حدود ۱۲ سال است که بازنشسته هستم، البته کار اصلی من فقط نوشتن بوده. آن کارها برای گذران زندگی بوده ولی شوق اصلی‌ام نوشتن است.

منوچهر احترامی نویسنده و طنزپرداز كودكان بر اثر عارضه قلبی از ميان كودكان رفت، این نویسنده در سال‌های نخست فعالیتش با نشریاتی همچون توفیق، تهران مصور و فردوسی همکاری داشت.

داستان «حسنی نگو یه دسته گل» از معروف‌ترین داستان‌های کودک او و کتاب «طنز در تعزیه» از مهمترین کارهای وی به شمار می‌رود. از احترامی بیش از ۵۰ عنوان کتاب برای کودکان برجای مانده است

ادامه مطلب را بخوانيد                       دانلود فايل صوتي مصاحبه

ادامه نوشته

كلاسي با دو دانش‌آموز

 

گفتگو با معلم یک مدرسه دو نفره

سيد مصطفی داغمچی معلم يک مدرسه است. مدرسه ای با دو دانش آموز . کلاسهای درسش هر روز با حضور همين دو نفر در روستای حاج شيخ موسی شهر بابل ؛ روستائی کوهستانی با جاده های ناهموار تشکيل می شود درباره دو دانش اموزش با عشق و علاقه خاصی حرف می زند هم درباره آنها و هم مدرسه کوچک و خالی از دانش آموزش. کلاسهای درس اين معلم جوان کمتر تعطيل می شوند. ليسانس مديريت آموزشی دارد و از تجربه های کاری اش در گفت و گويی که با او داشته ايم ، بيشتر می گويد:

آقای داغمچی !چطور شد که برای تدريس به دو دانش آموز راهی روستائی کوهستانی با جاده های صعب العبور شديد؟

ابتدا به عنوان سرباز معلم به اينجا آمدم و قرار شد دوسال خدمت سربازی ام را اينجا بگذرانم بعد از دوسال که خدمت سربازی ام تحت نظارت وزارت آموزش و پرورش تمام شد به عنوان معلم حق التدريس مشغول به کار شدم .هميشه علاقه مند به معلمی و تجربه‌اش بودم و اين فرصت موجب شد اصلا به سختی های کار فکر نکنم . خودم اهل روستای گلو گاه هستم که حدود ۵۰ -۶۰ کيلومتر با اين روستا فاصله دارد و چون در زمستان جاده ها پر از برف و صعب العبور می‌شود و ماشينی هم پيدا نمی‌شود برای زندگی به اينجا آمدم .

چطور يک روستا فقط دو دانش‌آموز مقطع ابتدائی دارد؟

حاج شيخ موسی در زمستان به شدت سرد و بد اب و هوا است وهمه به روستاهای مجاور می روند در اين فصل چند خانوار بيشتر در اين روستا نمی ماند .تابستان ها و بهار بقيه خانوارها که حدود ۱۵۰ تا هستند برای کار و تفريح به اين روستا که در اين فصل خيلی خوش اب و هواست بر می گردند .به همين خاطر بچه های شان را بيشتر در روستاهای ديگر به مدرسه می فرستند . اما با اين همه من از بچگی عاشق طبيعت کوهستانی بودم زندگی در اين جا هر چند خيلی سخت است اما زيبائی های خاص خود را هم دارد.

دو دانش آموزتان کلاس چندم اند و چطور به اين دو درس می دهيد؟

دو دانش آموزم يکی دختر است و ديگری پسر. رويا کلاس دوم ابتدائی است و رضا کلاس چهارم . وقتم را بين دو تای شان تقسيم می کنم و معمولا هم از پايه پائين تر شروع می کنم وقتی درس اولی را می دهم و او را به تکاليفش مشغول می کنم سراغ دومی می روم و به درس های او می رسم .

وقت اضافه نمی‌آوريد؟

چرا گاهی اوقات .کلاسهای ما شايد خيلی طولانی مدت نباشند اما هميشه برگزار می شوند . اينجا چون هوا خيلی سرد است دو دانش اموزم که خواهر و برادرند حدود ساعت ۸و هشت و نيم به کلاس می ايند و معمولا هم تا ساعت يازده در مدرسه هستند .

هيچ وقت به فکر تعطيلی کلاسها در بعضی از روزها نيافتاده ايد ؟مثلا درس ها را در چند روز اول هفته بدهيد و بقيه هفته را تعطيل کنيد؟

به هيچ عنوان مدرسه را تعطيل نمی کنم. حتی پارسال که زمستان خيلی سختی را گذرانديم و مدارس استان مازندران هم به مدت يک هفته تعطيل بود کلاس را تعطيل نکردم شايد کلاسهايم خيلی طولانی نباشد اما هميشه ومنظم برگزار می شوند .شايد به همين دليل است که دو دانش اموزم پيشرفت درسی شان عالی است . والدين شان انها را به مدرسه ديگری بردند . انها از بچه ها امتحان گرفته و گفتند انها نه تنها از بچه های ديگر کمتر نيستند که حتی از نظر درسی گامی هم جلوترند. الان که به دانش اموز دخترم املا می گويم مثل برق و باد می نويسد و هميشه هم ۲۰ می گيرد .ادعا نمی کنم معلم کاملی هستم اما تا جائی که می توانم برای شان وقت می گذارم .

آيا برنامه های تفريحی و ورزشی هم داريد مثلا زنگ تفريح يا زنگ ورزش؟

اگر هوا خوب باشد زنگ تفريح می دهم معمولا اين جور وقتها بين برف ها می رويم و با بچه ها برف بازی می کنيم و خودمان را سرگرم می کنيم . مواقعی هم که ورزش داريم چون جائی برای ورزش نداريم با بچه ها پياده روی می کنيم. در روستا جاده ای صاف و ۵۰۰ متری هست ان جاده را بالا می رويم که انتهايش به يک جنگل می رسد اين کار برای ما هم ورزش است ،هم تفريح و هم گردش علمی . طراحی و کاردستی هم جز برنامه هايمان هست به خصوص دختر دانش اموز طراحی خيلی خوبی دارد و برای بهتر شدنش وقت می گذارم .

امکانات آموزشی مدرسه تان چطور است ايا حياط يا دفتر دارد؟

امکاناتش بد نيست سه تا کلاس با پنجره های بزرگ دارد. يک فايل هم داريم. دفتر کوچکی هم دارد من از يکی از کلاسها به عنوان دفتر استفاده می کنم . حياط هم دارد اما نه ان حياطی که شما تصور می کنيد محوطه کوچکی پر از پستی و بلندی چون اينجا يک منطقه کوهستانی است زمين های صاف کم اند . اما امکانات ديگر مثل ازمايشگاه علوم ندارد .

کلاسها را چطور گرم می کنيد؟

با بخاری نفتی .اما هوا که خيلی سرد باشد امکان گرم کردن کلاس نيست . چون کلاسها بزرگند . آن وقت به اتاق کوچکی که متعلق به پدر شاگردانم است منتقل می شويم انجا کوچک است و با بخاری حسابی داغ می شود

معلم يک کلاس دو نفره بودن کسالت اور نيست؟

تا حدی سخت است يعنی نمی توانی آن حال و هوای واقعی مدرسه را حس کنی اما با اين حال خودم را سرگرم می کنم با بچه ها خيلی روابط نزديک دارم انها من را دوست دارند و گاهی که پدر و مادرشان کار دارند پيش من و همسرم می مانند .حتی چند شب که والدين شان نبودند شبها هم پيش ما بودند و صبح با هم به مدرسه می رفتيم

در مدرسه فعاليت ديگری هم داريد؟

من مدير- آموزگار هستم و وقت اضافه ام را با کارهای اداری می گذرانم بخشنامه ها را تنظيم و ثبت می کنم جوابهای اداره را می دهم و برای امتحانات سوال طرح می کنم بالاخره يک جوری خودم را سرگرم می کنم .

سال گذشته هم همين تعداد دانش‌آموز داشتيد؟ سال آينده چطور همين تعدادباقی می‌ماند؟

سال قبل همين دو نفر دانش اموزم بودند و سال اينده هم احتمالا همين دو نفر باقی می مانند .البته در سالهای قبل تعداد دانش اموزان ابتدائی بيشتر هم بود شنيدم تا ۲۰ نفر هم می رسيد .

علت اصلی مهاجرت در اين روستا در سالهای اخير چه بوده است؟

به خاطر نبود مدرسه راهنمائی. خانواده هائی که چهار- پنج دانش اموز داشتند و چند تائی شان هم راهنمائی بودند از روستا رفتند همين مساله باعث شد تعداد شاگردان ابتدائی هم حسابی کم بشود .اين مساله موجب شد که خيلی ها خانه و شغلشان را که بيشتر دامداری و نجاری بود رها کنند و به روستاهای مجاور بروند .

تا به حال اتفاق افتاده که هر دو دانش‌آموزتان غايب باشند؟

چرا بعضی وقت ها اتفاق می افتد زمانی که مريض اند يا برای شان کار خاصی پيش می ايد آن وقت از قبل خبر می دهند و من هم مدرسه را تعطيل می کنم.

آيا آموزش و پرورش مخالفتی ندارد که برای تدريس به دو دانش آموز مشغول به کار باشيد و حقوق بگيريد؟

نه هيچ مخالفتی ندارد اتفاقا يک مدت زمزمه اش را شنيدم که قصد تعطيلی مدرسه را دارند اما ظاهرا تعدادی از مديران مخالفت کردند .اما خب تا حالا بابت حق التدريس که حقوقی نگرفته ام و در امدم همان ماهی ۸۰ هزار تومان سرباز معلمی ام است .

با ۸۰ هزار تومان چگونه زندگی خود و همسرتان را می‌گذرانيد؟

۵۰ هزار تومان کرايه خانه می دهم وبا ۳۰ تومان باقيمانده زندگی می کنم . شايد برای شماها تصور چنين موضوعی هم سخت باشد اما ما قانعيم اگر اموزش و پرورش مرا به عنوان حق التدريس اش قبول کند می گويند حقوقم به ماهی ۲۰۰ هزار تومان هم می رسد. ولی می گويند اموزش و پرورش ديگر حق التدريس نمی خواهد که اميدوارم اين طوری نشود چون من واقعا کارم را دوست دارم و علاقه ای به ترک اين روستا و پيدا کردن شغل ديگری ندارم .البته تابستان ها کارهای ديگری هم انجام می دهم مثل کشاورزی و نجاری .

اين سختی‌ها نااميدتان نمی‌کند؟

نه من از کودکی با سختی و مشقت بزرگ شده ام. ما ۱۲ خواهر و برادر بوديم و از بچگی و دوران دانشجوئی هميشه کار می کردم. پدرم نجار بود و با همه فقرش همه ما را به مدرسه فرستاد بيشتر خواهر و برادرهايم تحصيلات دانشگاهی دارند يکی از برادرهايم وکيل است و ديگری مهندس.خواهرهايم هم در س خوانده اند .يک جوری طبيعت ما را به اين نوع زندگی قانع کرده است . هر چند هميشه از همسرم به خاطر صبر و تحملش سپاسگزارم و در همه حال به خدا توکل می کنم .

اوقات بيکاری تان را چگونه می‌گذرانيد؟

سرمای شديدی هيچ امکاناتی باقی نگذاشته نه تلويزيونی هست نه امکانات رفاهی ديگری .جائی هم نمی شود رفت چون برف ان قدر زياد است که ممکن نيست. البته خطر حمله گرگ و خرس هم هست به خاطر همين بيشتر وقت مان را در خانه می گذرانيم بالا خره اين هم زندگی ماست با همه تلخی ها و شيرينی هايش .

ترانه بنی یعقوب،  روزنامه همشهری

داستانی از کتاب جوامع الحکایات

 فالوده در بيابان  

يكي از درويشان مي گفت: روزي با چند نفر از دوستان به سفر مي رفتم. به بياباني بزرگ رسيديم. همان طور كه مي رفتيم با هم صحبت مي كرديم: چه كسي بيشر از همه به خداوند توكل دارد و روزي خود را فقط از او مي خواهد؟

درويشي بود كه تصميم گرفت قدرت توكل خود را به ديگران نشان دهد. او مي خواست با اين كار درسي واقعي به بقيه بدهد. آن درويش، قسم خورد كه هيچ چيز نخورد و از كسي هم چيزي نگيرد تا هنگامي كه خداوند به او « فالوده» بدهد.  

وقتي كه شب شد، غذايي را كه داشتيم سر سفره گذاشتيم و مشغول خوردن شديم؛ اما آن درويش دست به غذا نزد، درحالي كه مثل همه ما گرسنه بود. او آن روز را صبركرد. روز بعد هم چيزي نخورد. كم كم ضعيف و بي حال شد. بعضي از دوستان گفتند: « اين مرد خيلي نادان است. وسط بيابان به دنبال فالوده مي گردد. آدم بايد عقل داشته باشد. مگر وسط بيابان هم فالوده پيدا مي شود؟» آنها او را همان جا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من كه بيشتر با او دوست بودم، پيش او ماندم.  

روز بعد به راه خودمان ادامه داديم. رفتيم و رفتيم تا اينكه نزديك غروب به دهي رسيديم. مسجد ده را پيداكرديم و وارد آن شديم تا كمي استراحت كنيم. نيمه هاي شب بود كه درمسجد را زدند. در را باز كردم. پيرزني را ديدم كه يك سيني روي سر خود گذاشته بود. او گفت: « شما غريبه ايد يا اهل همين آبادي هستيد؟»

گفتم: « غريبه هستيم.» پيرزن سيني را جلوي ما گذاشت و دستمالي را كه روي آن بود، برداشت. با حيرت ديديم كه داخل ظرف روي سيني پر از فالوده است. پيرزن به آن درويش گفت: « بفرماييد بخوريد. »

درويش جوابي نداد. پيرزن ناراحت شد و اصرار كرد. سرانجام من و آن درويش فالوده ها را خورديم. من از پيرزن پرسيدم: « چطور شده كه نصف شبي براي غريبه ها فالوده آورده اي؟»  

او گفت: « كدخداي اين ده مردي بهانه گير و عصباني است. در اين وقت شب هوس فالوده كرد و همه مجبور شدند كه برايش فالوده درست كنند، اما او خيلي عجله داشت. درست شدن فالوده كمي طول كشيد و او هم از شدت عصبانيت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هيچ كس هم ندهد مگر اينكه غريبه باشد. اوگفت كه حتماً بايد غريبه ها اين فالوده ها را بخورند و گرنه زن خود را طلاق مي دهد.  

من هم فالوده ها را برداشتم و آمدم كه غريبه اي پيدا كنم تا فالوده ها را بخورد و كدخدا زنش را طلاق ندهد. من مي دانستم كه معمولاً غريبه ها رهگذر هستند و شبها در مسجد مي خوابند. اين بود كه آمدم به اين مسجد و شما را پيدا كردم. به همين دليل بود كه از شما خواهش كردم فالوده ها را بخوريد. اين را هم بدانيد كه اگر نمي خورديد، شما را به زور وادار مي كردم تا بخوريد.»  

پيرزن كه رفت، به آن درويش گفتم: « توكل و ايمان تو را به چشم خودم ديدم و فهميدم كه با توكل مي شود حتي در وسط بيابان هم به فالوده رسيد. به راستي كه هر وقت انسان چيزي را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چيز هر چه كه باشد، خداوند آن را به او خواهد بخشيد.»

شماره جديد ماهنامه شهرزاد منتشر شد

http://www.shahrzadclub.com/

مروري بر بازار نشر كتاب كودك و نوجوان

ناشران کتاب کودک ۱۰۱ عنوان کتاب برای کودکان تالیف کردند

ناشران كتاب كودك و نوجوان از ۱۶ تا ۲۰ آذر، ۱۴۶ عنوان کتاب کودک و نوجوان منتشر کرده‌اند. تعداد کتاب‌های تالیفی این هفته ۱۰۱ عنوان است که در مقایسه با ۴۵ کتاب ترجمه از برتری حدود دو برابری برخوردار است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، بنا بر اطلاعات ارایه شده از سوی مرکز اطلاع‌رسانی خانه کتاب، از مجموع ۱۴۶ عنوان کتاب کودک و نوجوان منتشر شده در این هفته (۱۶ تا ۲۰ آذر) ۵۱ عنوان چاپ نخست است. در مجموع تعداد کتاب‌های کودک و نوجوان نسبت به هفته قبل از رشد ۳۳ عنوانی برخودار بوده است. هفته گذشته ۱۱۳ عنوان کتاب کودک و نوجوان روانه بازار نشر شد که ۳۱ عنوان آن چاپ نخست بود.  

سهم ناشران شهرستاني از نشر كودك و نوجوان در این هفته ۸ عنوان کتاب است. به طور متوسط هر هفته ناشران شهرستانی ۵ تا ۶ کتاب روانه بازار نشر می‌کنند. ميانگين صفحات كتاب‌های كودك و نوجوان منتشر شده در این هفته، ۵۷ صفحه است كه در میان تمام حوزه‌های نشر پایین‌ترین میانگین را دارد.  

بیش‌ترین شمارگان كتاب به كتاب «پیامبر اسلام از هجرت تا وفات» اخصاص دارد که از سوی نشر همکلاسی در ۲۰۰۰۰ نسخه روانه بازار نشر شده است. کتاب «آیه‌ها و نقاشی» نوشته سید محمد مهدی طباطبائی این هفته به چاپ بیست و هفتم رسیده است. این هفته کتابی با عنوان «مزاحمان» نوشته سید علی کاشفی خوانساری برای نوجوانان به چاپ رسید.

 «مناجات‌های شبانه کمیل ابن زیاد نخعی »، «همراه حق» و «یار دیرینه مقد ابن عمرو» نیز عنوان کتاب‌هایی از سید علی موسوی گرمارودی است که این هفته منتشر شد.

همچنین بازنویسی دیگری از مجموعه مطرح «کلیله و دمنه» به قلم مریم شریف رضویان برای نوجوانان روانه بازار نشر شده است.

 

حرف‌های خواندنی اعضای فتیله

بودجه کودکانه برنامه‌های کودک!

گفتگو با اعضای فیتیله

اعضای گروه محبوب "فیتیله" در آستانه روز جهانی کودک و تلویزیون از دغدغه‌ها و امیدهای خود، کارتون‌های محبوب دوران کودکی، وضعیت برنامه‌های کودک و... گفتند.

 محمد مسلمی، علی فروتن و حمید گلی ساعت هشت صبح را برای حضور خود در این نشست انتخاب کردند و هر سه نفر هم راس ساعت مقرر آمدند. این سه که پنج سال است روزهای تعطیل و جمعه‌ها در هر شرایطی میهمان خانه‌های ایرانیان می‌شوند، در این نشست از آن شیطنت‌های دوست‌داشتنی‌شان کمتر نشان داشتند.

 

* برای شروع از کارتون‌های محبوب دوران کودکی خود بگویید. با کدامیک از آنها بیشتر ارتباط برقرار می‌کردید؟

 

ـ محمد مسلمی: در زمان کودکی ما تنوع برنامه و شبکه نبود. از میان کارتون‌های خارجی "تنسی تاکسیدو"، "یوگی و دوستان" و "سندباد" را خیلی دوست داشتم و از آثار موفق ایرانی "محله برو و بیا" و "خونه مادربزرگه". متاسفانه در حال حاضر بیشتر کارتون‌ها فضایی و جنگی شده‌اند که البته پخش این نوع کارتون‌ها هم برای بچه‌ها چندان درست نیست. 

ـ حمید گلی: تولیدات کودک در زمان ما به گستردگی الان نبود، اما از میان انیمیشن‌ها "تنسی تاکسیدو" را خیلی دوست داشتم، چرا که شخصیت‌ها محدود و بامزه بودند. یا قهرمانان کارتون "سندباد" خیلی شریفتر از قهرمانان انیمیشن‌های الان بودند. در مجموع انیمیشن‌هایی که در گذشته پخش می‌شد ماندگارتر از آثار امروزی است.

 ـ علی فروتن: خدا فرهنگ مهرپرور را رحمت کند. او قبل از انقلاب برنامه جذاب "بچه‌ها بچه‌ها" را داشت که جزو برنامه‌های مورد علاقه من بود و از میان انیمیشن‌ها "سندباد" و "تنسی تاکسیدو" را دوست داشتم. ولی از همه بیشتر انیمیشن‌های والت دیسنی برایم جذابیت داشت. هنوز هم بهترین گزینه من در کار کودک انیمیشن است. در مقوله نمایش هم آثاری مثل "شهر قصه" خیلی تاثیرگذار بود. الان هم برنامه "فیتیله" را دوست دارم!

 

* کدام ویژگی آثار ایرانی بیشتر شما را جذب می‌کرد و آیا از این آثار برای اجرای برنامه فیتیله الهام گرفته‌اید؟

 ـ مسلمی: تنوع شخصیت‌ها، رنگ، دکور و موسیقی از شاخصه‌های برنامه "محله برو و بیا" بود. این برنامه شخصیت‌هایی شیرین داشت. تنوع هم یکی از مواردی است که در برنامه فیتیله به آن توجه می‌کنیم و تلاش داریم با تهیه آیتم‌های متنوع خودمان را به دنیای تخیلی بچه‌ها نزدیک کنیم. دنیایی که شامل رنگ، قصه، شخصیت‌های بامزه و موسیقی است.

 مثلاً می‌بینید بچه‌ها با یک کلاه شروع به حرف زدن می‌کنند و عروسک را در ذهن خود به جاهای مختلف می‌برند. در آثار خارجی دنیای تخیل بیشتر دیده می‌شود، اما اکثر کارهای کودک تلویزیون ما در حال حاضر رادیویی شده‌اند. در همه برنامه‌ها مجری عمه، خاله و عمو شده و اینها به کار کودک ضربه می‌زند.

 

متاسفانه ما راه را برعکس می‌رویم. دیگر کارهای حرفه‌ای با آدم‌های باتجربه نمی‌بینیم. به کار کودک زیاد توجه نمی‌شود. تخیل، رنگ و موسیقی در کارها کم رنگ شده، اما در برنامه فیتیله سعی می‌کنیم به تخیل، رنگ و موسیقی توجه زیادی کنیم. به هر حال از برخی ایده‌های برنامه "محله برو و بیا" در فیتیله بهره می‌بریم.

ادامه نوشته

دهقان فداکار و زندگی امروز او

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دهقان فداکار در 78 سالگی

ریزعلی خواجوی یا همان «دهقان فداکار» که داستان شجاعت او طی سه دهه گذشته در کتاب‌های سوم دبستان تدریس شده، یک کشاورز ساده و معمولی است که 46 سال پس از آن ماجرا هنوز در شهر «میانه» کشاورزی می‌کند.

 «دهقان فداکار» که 46 سال پیش با آتش زدن لباس خود از برخورد قطار مسافربری با کوه جلوگیری کرد و در آن زمان 32 سال داشت، اکنون 78 ساله است. او 7 فرزند دختر و پسر، 42 نوه و 7 نتیجه دارد و هر هفته با حضور در یک مدرسه ابتدایی با دانش‌آموزان آن مدرسه دیدار می‌کند.

کتاب فارسی دوران دبستان

شوخي با داستانهاي کتاب فارسي دبستان

گاو ما ما مي كرد...    گوسفند بع بع مي كرد...

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي...

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بودحسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد

او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

غنچه و داستانک هدیه

غنچه می‌خواد حرف بزنه

 غنچه دلش  می‌خواد با یکی حرف بزنه و در مورد احساس جدیدش بگه ،گاهی وقتها که با خودش فکر می کنه می‌بینه انگار که داداشش هم همین تغییرات رو کرده  ولی  خیلی، کسی باهاش کار نداره به جز مواردی که گاهی اوقات پدر و مادر غنچه تذکرهائی در مورد گرفتن دوست دختر بهش می‌دهند و اینکه مواظب حفظ آبروی خانوادگی باشه .

 غنچه در این مورد توی یک کتاب خونده که تمام اینها احساسات طبیعی هستند و تقریبا هر آدمی توی زندگی اش اونها رو تجربه می‌کنه پس چرا اینجا اینجوری بهش نگاه می‌کنن غنچه فکر می‌کنه کاش به جای اینکه بچه هامون رو از این واقعیتهای طبیعی دور نگه داریم خطرات را به آنها آموزش بدهیم  و اجازه بدیم که خودشون هم تجربه کنن و از زندگیشون لذت ببرند  .

 غنچه خیلی خوب آسیب پذیر بودن دخترها رو نسبت به پسرها می‌دونه اما مطمعنا توانائیهای خودش رو هم خوب می‌شناسه و اینکه هر کسی استحقاق ارتباط با اون رو نداره .

این جور وقتها همیشه یاد نامه چارلی چاپلین به دخترش جرالدین می‌افتم . چارلی چاپلین در بخشی از نامه اش می‌نویسه" دخترم هرگز تن عریان خود را در اختیار کسی قرار مده، مگر اینکه مطمئن باشی آن شخص روح عریانش را به تو نشان داده است. "

 کتاب خیلی زیبائی است پیشنهاد می‌کنم اگه نخوندینش حتما این کار رو بکنید.

غنچه  دلش می خواد پدرش به جای فریاد زدن متوجه باشه که اون خودش خیلی چیزها رو حتی از پدرش هم بهتر می‌دونه و متوجه جایگاهش در این عالم هستی است. از هیچی به اندازه اینکه دیگران برام تصمیم بگیرند و فکر کنن من رو بیشتر از خودم دوست دارند بدم نمی‌یاد.

 

 هدیه

دختری در یک خانواده فقیر هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد. پدر جعبه را باز کرد. خالی بود. با عصبانیت بر دخترش فریاد زد: مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟  دختر با چشمانی اشکبار گفت: ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته‌ام ... و این دفعه پدر بود که اشک می‌ریخت

منبع: وبلاگ کودکانه ها

معرفی یک سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اولین وب‌سایت بین‌المللی نقاشی کودک و نوجوان

بدون شرح

http://ghoorghoor.net

خداحافظ «عموپورنگ»

 عجله‌اي براي بازگشت نداريم

 

همان طوری که از قبل اطلاع دادیم با افزایش دامنه انتقادات حوزه نسبت به برنامه عموپورنگ، این برنامه نیز متوقف شد. برنامه‌ي «عمو پورنگ» نزدیک به 7 سال به صورت زنده اجرا می‌شد. مسلم آقاجان‌زاده  درباره‌ي دلايل به پايان رسيدن برنامه‌ي عمو پورنگ پس از هفت‌سال از پخش زنده آن، خاطرنشان كرد: اين برنامه درحال بازنگري است و قرار است پخش آن با فرمت جديد ادامه يابد.

 

وي درباره ساختارهايي كه احتمال مي‌رود سري جديد برنامه‌ي «عمو پورنگ» در قالب آن‌ها توليد و پخش شود، اظهار كرد: ممكن است برنامه «عمو پورنگ» را در قالب مسابقه‌ي تلويزيوني ارايه دهيم كه براي بچه‌ها هيجان خاصي داشته باشد.

 

تهيه‌كننده برنامه‌ي «عمو پورنگ» به اين پرسش كه آيا احتمالا پخش اين مجموعه تلويزيوني در تابستان امسال خواهد بود؟ پاسخ منفي داد و گفت: بعيد مي‌دانم اين برنامه به تابستان برسد؛ چراكه ما اصلا اصراري به زودبرگشتن نداريم و تا زماني‌كه به فرمت خوب و مناسب نرسيم، مطمئن باشيد سري جديد عمو پورنگ را نخواهيم ساخت.

 

اصل و حواشی دو نمایش پرواز پنگوئن و آبی‌ترین آسمون

    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 امضای جالب کودک 6ماهه که کوچک‌ترین تماشاگر نمایش پرواز پنگوئن بود

 

عصر پنجشنبه دوم خرداد فرصتی دست داد تا همراه با خانواده‌ام به تماشای دو نمایش در مرکز تولید تئاتر و تئاتر عروسکی کانون واقع در پارک لاله بنشینم. البته بهتر است بگویم که دیگران و مهمانان بنشینند و من به اقتضای حرفه و کارم ایستاده آن نمایش‌ها را تماشا کنم.

 

آن روز جمعی از هنرمندان عرصه تئاتر و نمایش همچون رضا فياضي، منصور خلج، الهام پاوه‌نژاد، منوچهر اكبرلو، كمال‌الدين شفيعي، يدا... وفاداري و جواد ذوالفقاري نیز حضور داشتند. ابتدا به سالن بوستان رفتیم تا نمایش «پرواز پنگوئن» را ببینیم و بعد هم به سالن گلستان وارد شدیم تا شاهد نمایش " آبی‌ترین آسمون باشیم. هر دو نمایش جالب و دیدنی بود. این را بر اساس نظرات بچه هایی می گویم که در سالن حضور داشتند.

 

من در طول اجرای هر دو برنامه سرگرم عکاسی بودم. بالاخره نمایش‌ها تمام شد و بعد از یک پذیرایی مختصر، حاضران محل مرکز تئاتر کانون را ترک کردند. پیش از خروج از سالن، دفترچه‌ای توجه مرا به خود جلب کرد. این دفتر را گذاشته بودند تا مدعوین و تماشاگران نظرات و پیشنهادات خود را در آن بنویسند.

 

در یکی از صفحات آن یادداشتی از کوچک‌ترین تماشاگر نمایش‌ها توجه مرا جلب کرد.ا ز قول آمین میرعبداللهی، پدر یا مادرش نوشته بودند:"من کوچک‌ترین بیننده شما بودم و اولین نمایش زندگانی‌ام بود." از همه جالب‌تر امضای کودک بود. از یادداشت و امضای این کودک 6 ماهه عکس گرفتم تا شما هم آن را ببینید.

 

نمایش پرواز پنگوئن را 5 کودک زیر 7 سال اجرا کردند که بسیار هم زیبا بود. جا دارد از این کودکان عزیز یعنی نازنين، پريسا، محمد، معصومه و فاطمه و همچنین کارگردان نمایش خانم ساقی عسکری تشکر کنم که دقایق شاد و خوشی را برای من، خانواده ام و بقیه تماشاگران رقم زدند

 

 

محمدحسین دیزجی

دو داستانک

 دو داستانک با یک محتوا، عشق مادر و تولد کودک، به همین دلیل می‌گویند بهشت زیر پای مادران است

 

نورسيده

 

 لحظه ورود لحظه پر استرس و خطر داري بود خود اون هم مي ترسيد، عادت نداشت .به زور واردش كردند . و حالا بايد تلاش مي كرد . تلاش در طول عمر دنيايي خود.كادر پزشكي آنطرف به حال مادر رسيدگي كردند و كودك تازه وارد زندگي را با گريه شروع كرد.پدر از پشت پنجره زير لب دعا زمزمه مي كرد.

 

  

تولد

 

روز تولدم مثل همیشه بود. طبق معمول هدیه ها با سلیقه و طبق معمول قیافه به ظاهر خوشحال اما در عمق ناراحت و پکر از به یاد آوردن  خاطره ی 17 سال پیش.یعنی اونروزی که مادرم بین خودش و من  من را انتخاب کرد و از دنیا رفت.

  

مهدی، وبلاگ داستانک ها

نقاشی که چهره واقعی تهران را به تصویر کشیده است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 چندی پیش قالیباف به این موضوع اشاره کرد که شهر تهران ظاهری مردانه دارد، شخصا این توصیف را قبول دارم اما آن وصف را جامع نمی‌دانم، شهر تهران ظاهری درهم، خشن و بی‌محتوا دارد و آدم هاش هر روز لایه عمیقتری از خشونت و درهمی را تجربه می کنند باید به قولی بمالونی و گرنه بهت می‌مالونند، باید حق دیگران را به قولی بخوری و گرنه حقت را می‌خورند

نامه دختر شاتوت به حجت الاسلام راستگو !

حاج آقا دیگه اگه ازین حرفا بزنی فلفل میریزم تو دهنت بخدا

چندی پیش حجت‌الاسلام راستگو، رييس مركز تربيت مربي كودك و نوجوان حوزه علمیه انتقاداتی را نسبت به مساله هورا و جيغ كشيدن و سوت و كف زدن در برنامه‌هاي كودك، اختلاط دختر و پسر ، مجری زن در برنامه، شعر و موسیقی محلی و حتی نام برنامه فتیله مطرح کرده بود.

راستش تنگ نظری‌ها در صدا و سیما گام به گام در حال تشدید است، ابتدا مدیر شبکه جوان تغییر کرد و حالا برنامه‌های کودک مورد انتقاد قرار گرفته است. خدا به خیر گرداند. حالا نامه اعتراضی را بخوانید

 

سلام حاج آقا

 دیروز بابا جونم میگفت شما گفتین بچه‌ها تو برنامه فیتیله جمعه تعطیله نباید دست بزنن و هورا بکشن! نباید دختر پسرای کوچولو  تو یه برنامه با هم باشن!

 

حاج آقا شما که همه چی رو از ما گرفتین. یهو بگین بریم بمیریم دیگه. حاج آقا اینم یه نوع زنده به گور کردنه!

 

کشتن احساسات معصومانه و کودکانه ما بچه‌ها! حاج آقا بجای خندیدن و دست زدن و هورا کشیدن بشینیم های‌های گریه کنیم خوبه به نظرتون؟ بین ما با پسر بچه‌ها چادر بکشن خوبه؟ حاج آقا چادر سیاه سرمون کنیم خوبه؟ روبندم بزنیم خوبه؟ با پسر کوچولوها می‌خوام حرف بزنیم انگشتمون رو تو دهنمون بکنیم تا صدامون نازک نباشه خوبه!  آفتاب مهتاب ما رو نبینه خوبه حاج آقا؟

 

حاج آقا من دوست دارم جیغ بزنم! دوست دارم بلندبلند بخندم! دوست دارم شعرای کودکانه بخونم و برقصم! حاج آقا من دوست دارم دامن چین‌چینی قرمز با تاپ زرد بپوشم! دوست دارم موهام رو دمبه موشی کنم و گل سر خوشگل بزنم به سرم! دوست دارم با هم سن و سالای خودم دست بزنیم و آواز بخونیم!

به همدیگه بخندیم و با همدیگه دوست باشیم ! دوست دارم هورا بکشم و ذوق کنم! دوست دارم به شما در جواب این حرفا بهتون زبون درازی کنم حاج آقا !

 

شما به چه حقی دارین از ذوق و شوق کودکانه ما جلوگیری میکنین؟ این شرع چیه که با دست زدن ما بچه ها به خطر میفته؟ که با هورا کشیدن ما سست میشه؟ حاج آقا این سخت‌گیری هاتون باعث میشه از دین بدم بیاد. از اسلام بدم بیاد! حاج آقا دیگه اگه ازین حرفا بزنی فلفل میریزم تو دهنت بخدا

 

اصلن کی اسم شما رو گذاشته راستگو ؟ حاج آقا از طرف همه دوستام و به کوری چشم همه اونایی که نمیتونن ببینن با صدای بلند فریاد می‌کشم و می‌خونم و می‌رقصم که :

 

خوشحال و شاد و خندانم ... قدر دنیا رو می‌دانم. خنده کنم من … دست بزنم من … پا بکوبم من …

شادانم!  بیایید با هم بخونیم ترانه زندگانی … عمر ما کوتاس …چون گل صحراس

 

مسعود مشهدی

قاصدک‌ها هم جان دارند!

به نام خدایی که خیلی باحال است.

 

"قاصدک‌ها هم جان دارند"

 

وقتی کودک بودم قاصدک برایم نماد خبرهای خوب بود. از کجا و کی این احساس را داشتم نمی‌دانم اما واقعا باور داشتم که قاصدک‌ها همیشه قاصد شادیند.

 

گاهی قاصدکی را که میان درختان یا بوته‌های گل می‌یافتم، زیر لیوانی می‌گذاشتم تا خبر خوشم از راه برسد و آنگاه قاصدک را به پاداش آن اتفاق خوب در آسمان آزاد می‌کردم. خبرها هم خیلی خارق‌العاده نبودند. مثلا آمدن سر زده خانواده خاله به خانه‌مان و بازی با پسر و دختر خاله یک خبر بی‌نظیر بود.

دیدن یک کارتون قشنگ از تلویزیون و یا این که حتی پدر با بستنی به خانه می‌آمد، شادی در دلم می‌آورد که هنوز شیرینی‌اش را به خاطر دارم.

 

قاصدک‌ها نماد شادی بودند و به راستی همیشه خیلی  زود زود دل من و خواهرم را که خیلی هم زیاده‌طلب  نبودیم شاد و امیدوار می‌کردند. آنها صدای ما را  می‌شنیدند. گویی جان داشتند. هیچگاه هم دست  خالی به دنیای کودکانه‌مان پا نمی‌گذاشتند.

 

قاصدک مهربان بود. یادم نمی‌آید به مهربانیش شک  داشتم یا نه ولی آن را محصور دیوارهای شیشه‌ای لیوان  می‌ساختم. شاید هم آزاد‌کردنش لذتی داشت که مرا وا  می‌داشت با ایمان به مهربانیش باز هم لذت پروازدادنش  را بعد از یک پیروزی بزرگ! از دست ندهم.

 

روزها یک به یک رفتند. آرام و بی‌صدا! اما یک روز که  نمی‌دانم با روز قبل چند سال فاصله داشت وقتی از   خواب بلند شدم و به عادت هر روز در آینه به خودم نگاه  کردم دو نی‌نی شاد چشمانم را دیگر ندیدم. گویی جایی  و زمانی، نمی‌دانم کی و کجا پر کشیده بودند.

 

شاید هم کجا و کی خیلی مهم نبود. مهم این بود که  نی‌نی‌ها راه بازگشت خویش را گم کردند و برنگشتند.  ولی قاصدک‌ها که هنوز بودند! با همان مهربانی و  آراستگی،  به همان سبکساری و متانت.

 

هنوز هم باورشان داشتم. هنوز هم باور داشتم جان  دارند. اما خوب دیگر آرزویی نبود. به لبخندی که بر لبانم  می‌نشاندند به یادگار خاطره کودکی قناعت می‌کردم و به  آرامشی که روحشان به روحم می‌ریخت. سرخوش و رها  بودند و دیگر هرگز میان دیوارهای شیشه‌ای به طمع  خبری و نوایی محصور نشدند. شاید هم انتظار خبری  نبود، " نه ز یار و نه ز دیار و دیاری باری..."

 

گاهی هم شرمگین می‌شدم از خاطره زندانی‌کردنشان و همین مرا وا می‌داشت تا  در کوه و دشت، اگر قاصدکی را میان سنگی یا اسارت خاری می‌دیدم آزادش کنم، به هر سختی که بود. گاهی همسفری که می‌دید روی گودالی یا خاری خم شده‌ام و در طلب چیزی هستم، با کنجکاوی در خیال این که گل یا گیاهی ارزشمند یافته‌ام به سویم می‌شتافت و با تعجب قاصدکی می‌دید به دستانم که به آرامی رهایش می‌کردم. و من می‌ماندم در مقابل نگاه همسفر که پاسخی جز سکوت و لبخند نداشت.

 

یک شب که از آن جعبه جادویی حسن را در آن طبیعت زیبا و میان آن همه قاصدک دیدم حسابی غبطه خوردم. قاصدک‌ها آنقدر سبک بودند که حتی بر روح بی‌جسم حسن نیز می‌توانستند بنشینند. همان حسن که به قول گلی، قدش دراز بود اما قلبش خیلی کوچک! قاصدک‌ها خوش خبر بودند. پیام سفر و پرواز و آزادی به آنجا که انسان رنج را نمی‌‌شناسد.

 

و بالاخره وقتی حسن و گلی قاصدک شدند و اوج گرفتند دیگر باور کردم قاصدک‌های دشت ما را ندا می‌داده‌اند جون قاصدک‌ها هم جان دارند.

 

ادامه نوشته

شعر جدید اتل و متل

کوچولو های عزیز اینو حفظ کنید فردا می‌پرسیم از شما

 

اتل متل یه مورچه

 قدم می‌زد تو کوچه

اومد یه کفش ولگرد

پای اونو لگد کرد

مورچه پاهاش شکسته

راه نمی ره نشسته

 

با برگز پاشو بسته

نمی‌تونه کار کنه

دونه‌ها رو بار کنه

تو لونه انبار کنه

مورچه جونم تو ماهی

عیب نداره سیاهی

خوب بشه پات الهی

 

وبلاگ یک تف سربالا

غنیمت لحظات ناب  

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد.

پشت خط مادرش بود.....

پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي.....

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم...

 

پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....

صبح سراغ مادرش رفت...

وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت....

ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود  

گیرهای حاج آقا به برنامه عمو پورنگ

انتقاد یک روحانی نام آشنا به برنامه فیتیله جمعه تعطیله

 

حجت‌الاسلام راستگو مقايسه برنامه فيتيله با عموپورنگ را كار نادرستي دانست و افزود: آيتم‌هاي خاص،‌ اشعار و حتي مجري كمكي برنامه عموپورنگ (اميرمحمد) با حال و هوايي كه در برنامه فيتيله وجود دارد كاملا متفاوت است.

 

 حجت‌الاسلام راستگو با اشاره به نقاط مثبت و منفي برنامه كودك فيتيله جمعه تعطيله، استفاده از ديدگاه‌هاي يك روحاني آشنا به مباني هنر را موجب رشد سطح كيفي و محتوايي اين برنامه دانست.

 

حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، رييس مركز تربيت مربي كودك و نوجوان دفتر تبليغات اسلامي حورزه علميه قم با اشاره به نقاط مثبت و منفي برنامه تلويزيوني «فيتيله جمعه تعطيله» كه روزهاي جمعه از شبكه دوم سيما پخش مي‌شود، ‌اظهار داشت: استفاده از ديدگاه‌هاي يك كارشناس روحاني كه افزون بر آگاهي عميق از مباني ديني، با زبان هنر هم آشنا باشد، رشد سطح كيفي و محتوايي اين برنامه پر بيننده را در پي دارد.

 

وي با بيان اين كه اگر چنين كارشناسي پيش از پخش برنامه در مورد تك تك آيتم‌هاي برنامه نظر دهد، بي گمان انتقادهايي كه درباره اين برنامه وجود دارد به حداقل مي‌رسد، افزود: افزون بر كارشناس ديني بايد كارشناسان آموزشي و روان‌شناسي در هنگام تهيه اين برنامه حضور داشته باشند و درباره مسايل مختلف از جمله ميزان اثربخشي از راه القاء مستقيم يا غيرمستقيم پيام‌هاي خاص نظر دهند.

 

رييس مركز پرورش مربي كودك و نوجوان با اشاره به اين كه در ساخت برنامه‌هاي تلويزيوني بايد نياز عمومي مردم در نظر گرفته شود، افزود: توقع ما از برنامه فيتيله اين نيست كه به بچه‌ها نماز جماعت ياد دهد، ولي اگر يك سري مفاهيم ديني به صورت غيرمستقيم و رقيق با محتواي زنده و شاد در اين برنامه گنجانده شود و در دراز مدت هدف مشخصي را پي‌گيري كند،‌ كار ارزشمند و تاثيرگذاري به يادگار خواهد ماند.

 

ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

نگاهی به رشد و افول نشریات کودک و نوجوان

آنها که بودند و آنها که هنوز هم هستند

 

حكايت تعطيلی نشريات كودك و نوجوان

 

مطبوعات کودک و نوجوان، روزگار خوشی ندارند. «بچه‌ها گل‌آقا»، هم‌زمان با تعطیلی و تغییر رویه در انتشار تمامی مطبوعات موسسه گل‌آقا، به دیار باقی رفت. ضمیمه کودک و نوجوان «دنیای تصویر»، با توقیف این نشریه سینمایی، به تعلیق درآمد. و روزنامه‌های نوظهور، مانند گذشته دیگر رغبتی برای انتشار ضمیمه‌های ویژه کودکان ندارند. به این‌ها، مشکلات مالی نشریات خصوصی را نیز بیفزایید، که اوقات دست‌اندرکاران آن را با کابوس تعطیلی تلخ کرده است.نوشته پیش‌ رو،نگاهی کلی دارد به مقوله «تعطیل» شدن مطبوعات کودک و نوجوان در سال‌های اخیر، تا پایان سال 1386.

 

 

آنها که نیامده رفتند

 

بنا به مقدمه بالا، جاي تعجب ندارد اگر بدانيم بعد از انقلاب بيش از 150 نشريه كودك و نوجوان منتشر شده كه طول عمر اغلب آنها كمتر از دو سال بوده است.  

نشرياتي مانند: شب تاب (تنها سه شماره به صورت آزمايشي در سال 1376 به سردبيري طاهره ايبد منتشر شد)، ماهنامه شبستان (هشتمين و آخرين شماره آن در شهريور 1378 منتشر شد)، مخبر نوجوان (در سال 1367 يک شماره از آن منتشر شد)، مخبر نونهالان (در سال 1364 يک شماره از آن منتشر شد)، کاوش (10 شماره از آن به سردبيري اسماعيل عباسي از تابستان 1365 تا بهمن و اسفند 1370 منتشر شد)، کوشش (از سال 1367 هشت شماره از آن تا دي ماه 1370 از سوي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان به سردبيري جمال‌الدين اکرمي منتشر شد)، گل‌هاي پرپر شده انقلاب (يک شماره از آن در سال 1358 از سوي کميته امداد امام خميني انتشار يافت)، پيک دانش‌آموز (اين نشريه قبل از انقلاب منتشر مي‌شد و بعد از انقلاب در مهر ماه 1358 يک شماره از آن منتشر شد)، جنگ رويش (انتشار آن از سال 1368 آغاز شد و در تابستان 1370 متوقف شد. کلاً 2 شماره از آن بيرون آمد)...

  

مهدی طهوری

 

ادامه مطلب را بخوانید 

ادامه نوشته