درسهای زندگی تاگور
کودکی تاگور
تاگور دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود. او کوچکترین فرزند خانوادهای پر جمعیت بود، خانوادهای بزرگ که به دلیل کثرت جمعیت فرصت آن را نداشت که توجه ویژهای نسبت به فرزندان خردسالش داشته باشد. به همین دلیل بیشتر دوران کودکی او به جای آن که در آغوش مادر یا در کنار پدر بگذرد، در تنهایی خیالانگیزی گذشت که او را سوق میداد به سوی شاعرانه دیدن جهان و شاعرانه حس کردن طبیعت.
طبیعت را پر از راز و رمزهای شاعرانه میدید و شعرهای ناب طبیعت را به زبان کودکانه ترجمه میکرد. در آن سالها تنها کسی که مصاحب رابیندرانات خردسال بود خدمتکاری جوان و مستبد بود به نام شیام که وظیفه پرستاری و نگهداری از او را بر عهده داشت.
مادرش سارادا- دوی به سبب زاییدن فرزند بسیار و رنج و عذاب ناشی از مرگ و میر فرزندانی که اغلبشان در کودکی مردند، فرسوده و پژمرده شده بود و دیگر توان پرستاری از فرزندان خردسالش را نداشت.
پدرش دبن درانات تاگور نیز یک مصلح بزرگ آیینی و حکیم والامقام آیین هندو بود و چنان گرفتار مسئولیتهای خطیر اجتماعی خویش بود که فرصت پرداختن به فرزندان خردسالش را نداشت. در نتیجه رابیندرانات سالهای کودکی خود را در تنهایی و در کنار خدمتکاری بیتجربه چون شیام گذراند و تنها مصاحب او این جوان نابخرد بود.
تاگور خاطرات سالهای نخستین عمرش را در کتابی با عنوان حکومت خادمان منتشر کرده است و یادمانهای اندوهبار خود را از آن دوران با زیبایی حزنانگیزی توصیف نموده است. شیام از او مراقبت میکرد و به او غذا میداد و او را میشست. اما همین خدمتکار جوان برای این که وقت آزاد بیشتری داشته باشد تا به کارهای شخصی خود بپردازد، رابیندرانات را در یکی از اتاقهای متروک خانه، دور از محل سکونت سایر افراد خانواده، زندانی میکرد و دور او با ذغال دایرهای کوچک میکشید و به او دستور میداد که تا وقتی او بر میگردد، از این دایره پا بیرون نگذارد.
شیام رابیندرانات را تهدید میکرد که اگر بیاید و او را بیرون از دایره ببیند به سختی تنبیهش میکند؛ و رابیندرانات خردسال از ترس تنبیه، دلتنگ و افسرده، ساعت ها داخل همان دایره کوچک بی حرکت می نشست و از جایش تکان نمیخورد.
مینشست و به فکر فرو میرفت و غرق خیال پردازی میشد. و یکی از سرچشمههای جوشان شعر او همین خیالبافیهای دوران کودکیاش، هنگام اسارت در آن اتاق متروک بود. تنها مایه دلخوشیاش هنگامی بود که خدمتکار به او اجازه میداد به کنار پنجره برود و از آن جا به جهان بیرون نگاه کند. این اوج خوشبختیاش بود، اگر چه این خوشبختی نیز با تحسر و حرمان درهم آمیخته بود.
پنجره که پشت شیشهاش کرکرهای چوبین داشت، به سوی باغی گشوده میشد که دور تا دور خانه مسکونی تاگورها را در بر گرفته بود. رابیندرانات از پشت شیشه پنجره و از لای نوارهای کرکرهاش بوستانی سرسبز میدید که در کنارههای آن درختان نارگیل سر بر آسمان کشیده بودند.
میان این درختان برکهای بود پرآب که دور آن مردان و زنان گرد هم میآمدند و در آن آب تنی میکردند.عصرها سطح آب عرصه بازی قوها و اردکهای خانگی میشد. رابیندرانات تمام این مناظر را با دلی سرشار از حسرت میدید و غرق تحسر میشد که چرا این آزادی را ندارد که مانند دیگران در شادی های نشاط انگیز شرکت جوید و از زیبایی های طبیعت لذت ببرد.
این محرومیت از شادی و آزادی دلش را به درد میآورد و روحش را سرشار از رنج میکرد. آثار این اندوه را در برخی از شعرهای او که سالها بعد سروده است، میتوان مشاهده کرد. از جمله در این شعر:
در گوشهای از خانه بزرگ کهن سال
مرا درون زندانی تنگ و تاریک حبس کرده بود
و اجازه خروج از آن زندان را نداشتم
زندانبان برگ پان میآراست
و دستان آلودهاش را با دیوار پاک میکرد
و در همان حال زیر لب زمزمه میکرد سرودهای زادبومش را
کف زندانم سنگفرشی بود پر از نقشهای منقوش
و پنجرههایش کرکره چوبین داشتند
که از پشت آن میتوانستم دید بوستان دلانگیز را
با استخر پهناورش که پلههای سنگی داشت
و دو ردیف درختان نارگیل سر برافراشته به سوی آسمان
ایستاده در کنار دیوار
و یک درخت انجیر هندی پیر در کرانه شرقی برکه
که بافته گیسوان آویزانش با ریشههای ضخیم در هم تنیده بود.
تاگور در یکی از شعرهای دفتر هلال ماه نو به نام درخت انجیر هندی نیز با همین درخت انجیر پیری که در حیاط خانهشان بود، و یکی از صمیمیترین دوستان دوران کودکی او به شمار میرفت، درباره حسرتها و آرزوهای دوران کودکیاش چنین راز و نیاز میکند:
تو ای درخت انجیر هندی، که با شاخساران در هم آمیختهات کنار برکه ایستادهای، آیا همچون مرغان بیوفای فراموشکاری که یک چند بر شاخسارانت آشیان میکنند و سپس به سوی سرنوشت خویش پر میگشایند، فراموش کردهای آن پسرک خردسال را
یادت نیست که چگونه پشت پنجره مینشست و سرشار از شگفتی و حسرت به ریشههای درهم تنیدهات که در خاک فرو میشدند، نگاه میکرد؟
زنان سبوهای خالیشان را از آب برکهای که بر کنار تو بود پر میکردند و سیاه سایه بزرگ تو بر آب میلغزید و شناور غلت میخورد، چونان خفتهای غلتان در امواج خواب و بیداری
آفتاب بر موج های کوچکش می رقصید چونان ماکوهایی ناآرام هنگام دوختن پرده های زربفت
دو اردک در کناره پوشیده از علفهای هرز، بر سایههای مواج آب شنا میکردند؛ و آن کودک غرق در خاموشی مینشست و افسوس میخورد و میاندیشید.
آرزو میکرد که نسیم میبود و از میان شاخساران پر خش و خش تو میوزید؛ یا سایه تو میبود و به همراه سفر روز بر کرانههای آب گسترده میشود، آرزو میکرد مرغکی میبود و بر شاخساران کوچک تو مینشست، یا چونان اردکها در میان علفهای هرز و سایههای وهمانگیز شنا میکرد.
تاگور کودکی خود را در خلوت تنهایی و با پندارهای کودکانه خود گذراند و بیشتر از آن که بازی کند غرق در خیالپردازیهای کودکانه بود. میوههای خوشاب همین خیالپردازیها، بعدها، در شعرهای کودکانه او، و در دفتر شعر هلال ماه نو خود را به زیبایی تمام جلوهگر نمود.
او با حالت تسلیم و رضای عارفانه سرنوشت خود را پذیرفته بود. آرامش خاطرش تنها وقتی فراهم میشد که به سوی پنجره میرفت و از لابهلای نوارهای کرکره به زیباییهای آن سوی زندان خود، به زیباییهای طبیعت آزاد و سرزنده چشم میدوخت. شاید از همان زمان کودکی بود که عشق به طبیعت در ژرفناهای دلش آشیان گزید و با گذشت زمان چنان عظیم و گسترده و عمیق شد که در سراسر عمر یک دم نیز او را رها نکرد و شعرها و داستانها و سایر نوشتههای او را، از شور طبیعت دوستی لبریز کرد و از درون آن منظرهپردازیهای روحنواز، سیمای ابدیت بیکران هستی را نمایان ساخت.
تاگور در متنی با عنوان آیین یک هنرمند در باره کودکی خود چنین نوشته است:
من از دوران کودکی با تمام وجود دلباخته زیباییهای طبیعت بودم. در مصاحبت درختها و ابرها احساس صمیمیت و یکرنگی میکردم و خویشتن را هماهنگ با نغمههای فصلها که در همه جا موج میزد میدیدم. در همان حال حساسیت فراوان به محبتهای انسانی داشتم و تمام اینها مرا وا میداشت که دست به قلم ببرم و هرچه را حس میکنم بنویسم.
تاگور در نامهای به یکی از دوستانش در سال ١۹۳۰، در باره کودکی خود چنین نوشت:
بخش مهمی از سالهای نخستین عمر من در تماشای جهان طبیعت گذشت. نگریستن بر این جلوههای زیبای هستی به من شادی میبخشید. اغلب ساکت و ساکن کنار پنجره مینشستم و به چشماندازهای بدیع طبیعت چشم میدوختم.
یا این که چند جعبه خالی زیر پاهایم میگذاشتم و از آنها بالا میرفتم و آنگاه از روزنهای بر بالای معجر، دمیدن آفتاب بامدادین را از فراز نخلهای نارگیل و بازی اردکهای شیطان را در برکه و نقش و نگار لاجوردین ابرها را که به طرزی ناگهانی از فراز سرم میگذشتند و تابش آفتاب را بر گذرگاه مقابل که اسرار آمیز و وهم انگیز جلوه می کرد و کلبه های محقر شیر فروشان را که با رمه های خود در آن زیست میکردند و خیابانهای سبز پردرخت را که از میان ساختمانها میگذشتند، همه و همه را میدیدم و شیفته و بی قرار چشم از آنها بر نمیداشتم.
این عشق به طبیعت به حدی در من عمیق بود که هر گاه صبح گاهان چشم از خواب میگشودم، یقین داشتم که چیزهایی تازه تولد یافته در طبیعت خواهم یافت تا محو زیباییشان گردم و از دیدنشان غرق لذت شوم؛ چیزهایی بدیع و نوآفریده که زیبایی و شکوه شان را پایانی نبود.
من کودکی تنها بودم. دوستی نداشتم که با او همبازی شوم. اما در عوض این موهبت را داشتم که تمام آن جلوههای هستی را که در برابرم بود دوست و هم صحبت خود بپندارم. با خود میپنداشتم که این دنیای بیرون از من هم مانند من کودکی تنها و به خود وانهاده است، کودکی است که کنار پنجره بزرگ آسمان نشسته و به افقهای ناپیدا مینگرد.
عشق و اندیشه به طبیعت، روشی دیگر برای آموختن بود که بسیار موردپسند رابیندرانات خردسال بود. پس از آن که از زندان خدمتکار سنگدلش رهایی یافت و راهی مدرسه شد، کوشید تا طبیعت را مدرسه بزرگ خود بسازد و از معلمان به ظاهر خاموش اما در نهان گویای آن که حکیمانی خردمند و دانشورانی فرهیخته بودند درسها بیاموزد.
سپیدهدمان از خواب بیدار میشد و به سوی بوستان پهناور گرداگرد خانهشان میشتافت تا بیدار شدن پرندگان و روییدن گیاهان و برآمدن آفتاب و گردش جادویی جهان هستی و تکاپوی بیوقفه پویندگان همیشه در سفر طبیعت را با چشمهای درون بین خود تماشا کند. در گوشهای دور افتاده از آن باغ، چند نوع گل و گیاه را در دل خاک کاشته بود و هر بامداد به دیدارشان میشتافت تا شکوفایی برگها و غنچههای نو شکفته و شبنم شسته را با چشم دل ببیند. پس آنگاه سری به خاله پیر میزد تا از زبان او قصههای پریان را بشنود و آنگاه بهانهای میجست تا به دیدار مادر خویش که به او عشق میورزید برود.
رابیندرانات خردسال تشنه آموختن بود. او در راه آموختن بیشتر و عمیقتر حاضر بود همه چیزش را فدا کند. آن گونه که در کتاب حکومت خادمان نوشته، در سرای بزرگشان خدمتکاری بود به نام براجسوار که وظیفهاش آموزش دادن به بچههای خانواده بود. او برای کودکان خانواده افسانههای کهن رامایانا و ماها- بهاراتا را میخواند. لحنش گیرا و بیانش گرم و دلنشین بود.آن گونه که هر گاه قصهای را آغاز میکرد رابیندرانات بیاعتنا به مارمولکهایی که اطرافش در حرکت بودند یا خفاشهایی که دور و برش پرواز میکردند، شیفته و بیقرار، با تمام وجود خویش به افسانههای منظوم آموزگار گوش میداد و غرق در ماجراهای جذابشان میشد.
اما این خدمتکار آموزگار آدمی طمع کار بود و در ازای خدمتی که به کودکان میکرد از آن ها انتظار مزد داشت و مزد درخواستیاش هم سهمی از غذای آنان بود. کودکان مجبور بودند بهترین و لذیذترین بخش غذای خودشان را به او بدهند تا برایشان قصه بگوید. در این میان رابیندرانات بیشترین فداکاری را میکرد. او تمام سهم برنج و شیر خود را یک جا به این آموزگار شکمپرست میداد و خودش با لقمهای نان گرسنگیاش را فرو مینشاند، تا افسانههای بیشتری از آموزگارش بشنود و چیزهای بیشتری یاد بگیرد.
آموختههای تاگور در دوران کودکی سرمایه گرانقدری برای او شد در بزرگسالانی و درونمایهها و سرچشمههای اصلی شعر و خلاقیت ادبی او محصول دوران کودکی و تجربههای کودکانهاش بود و از آموختههای این دوره پربار و سرشار از رمز و راز ریشه میگرفت.
(منتشر شده در مجله بخارا - شماره 45 - پاییز 84 - ویژهنامه رابیندرانات تاگور)