نویسنده جدید وبلاگ

 

خاطراتی که هنوز با آن خوشم

 

غروبی است تنها، در گوشهای از خانه هماوای تنهاییش نشسته‌ام. هوا بارانی است اما نمی‌بارد. ساعتی است گواهی باران می‌دهد. درختان سر به هم می‌کوبند و آسمان می‌غرد، اما هنوز از مهر و نوازشش خبری نیست. امروز به ایوب پیامبر فکر می‌کردم. به تنهایی و بیماریش و آنکه همه آزمایشی بود. چه روزگار تنهایی را سپری می‌کنم.

 

دل خوش می‌کنم که شاید خداوند آنقدر به من می‌نگرد که مرا نیز آزمونم می‌کند. هر چند موفق نبوده‌ام در این آزمون چند هفته‌ای حبس شدن در خانه، به کم صبری‌ها. اما اگر آزمونی به حقیقت باشد به آن دل خوش می‌دارم.

 

دوستان یک به یک رفته اند و اگر یادی از آنها کنم و در پس "در دسترس نبودن" و "در خانه نبودن" و "خاموش بودن" و "جواب ندادن"‌ها، پیامی نیز بگذارم و قدمی بردارم، قدمی باز پس نمی‌گذارند.

 

انگار همه دارند زندگی می‌کنند، که نه شاید هم مشغولند. و من که هنوز دلبند کودکی‌ام وامن و مهر داستانهای کودکی، به سادگی فکر می‌کنم آدمها در دلتنگی سراغی از یکدیگر می‌گیرند.

 

چه خیالی، چه خیال ساده ای! به سادگی همان آرامش که در در کارتونها و کتابهای قصه کودکیم تنفس میکردم. در داستان‌ها و کارتون‌ها اگر کسی دلتنگ می‌شد خیلی ها را داشت که کمکش کنند، سراغی از او بگیرند پای صحبتش بنشینند. در آن روزگار حیوانات هم با آدمها دوست بودند و در امن و امان داستانها با هم حرف می‌زدند .

 

بی‌هیچ هم صحبت و هم کلامی نمی‌دانم چشم انتظار چه و که‌ام در پس آن ساده خیالی‌ها هنوز! که گوش به نوای دوستی دارم و پیامی پر از مهر از روزگاران هم خاطره.