به نام خدایی که خیلی باحال است.

 

"قاصدک‌ها هم جان دارند"

 

وقتی کودک بودم قاصدک برایم نماد خبرهای خوب بود. از کجا و کی این احساس را داشتم نمی‌دانم اما واقعا باور داشتم که قاصدک‌ها همیشه قاصد شادیند.

 

گاهی قاصدکی را که میان درختان یا بوته‌های گل می‌یافتم، زیر لیوانی می‌گذاشتم تا خبر خوشم از راه برسد و آنگاه قاصدک را به پاداش آن اتفاق خوب در آسمان آزاد می‌کردم. خبرها هم خیلی خارق‌العاده نبودند. مثلا آمدن سر زده خانواده خاله به خانه‌مان و بازی با پسر و دختر خاله یک خبر بی‌نظیر بود.

دیدن یک کارتون قشنگ از تلویزیون و یا این که حتی پدر با بستنی به خانه می‌آمد، شادی در دلم می‌آورد که هنوز شیرینی‌اش را به خاطر دارم.

 

قاصدک‌ها نماد شادی بودند و به راستی همیشه خیلی  زود زود دل من و خواهرم را که خیلی هم زیاده‌طلب  نبودیم شاد و امیدوار می‌کردند. آنها صدای ما را  می‌شنیدند. گویی جان داشتند. هیچگاه هم دست  خالی به دنیای کودکانه‌مان پا نمی‌گذاشتند.

 

قاصدک مهربان بود. یادم نمی‌آید به مهربانیش شک  داشتم یا نه ولی آن را محصور دیوارهای شیشه‌ای لیوان  می‌ساختم. شاید هم آزاد‌کردنش لذتی داشت که مرا وا  می‌داشت با ایمان به مهربانیش باز هم لذت پروازدادنش  را بعد از یک پیروزی بزرگ! از دست ندهم.

 

روزها یک به یک رفتند. آرام و بی‌صدا! اما یک روز که  نمی‌دانم با روز قبل چند سال فاصله داشت وقتی از   خواب بلند شدم و به عادت هر روز در آینه به خودم نگاه  کردم دو نی‌نی شاد چشمانم را دیگر ندیدم. گویی جایی  و زمانی، نمی‌دانم کی و کجا پر کشیده بودند.

 

شاید هم کجا و کی خیلی مهم نبود. مهم این بود که  نی‌نی‌ها راه بازگشت خویش را گم کردند و برنگشتند.  ولی قاصدک‌ها که هنوز بودند! با همان مهربانی و  آراستگی،  به همان سبکساری و متانت.

 

هنوز هم باورشان داشتم. هنوز هم باور داشتم جان دارند. اما خوب دیگر آرزویی نبود. به لبخندی که بر لبانم می‌نشاندند به یادگار خاطره کودکی قناعت می‌کردم و به آرامشی که روحشان به روحم می‌ریخت. سرخوش و رها بودند و دیگر هرگز میان دیوارهای شیشه‌ای به طمع خبری و نوایی محصور نشدند. شاید هم انتظار خبری نبود، " نه ز یار و نه ز دیار و دیاری باری..."

 

گاهی هم شرمگین می‌شدم از خاطره زندانی‌کردنشان و همین مرا وا می‌داشت تا  در کوه و دشت، اگر قاصدکی را میان سنگی یا اسارت خاری می‌دیدم آزادش کنم، به هر سختی که بود. گاهی همسفری که می‌دید روی گودالی یا خاری خم شده‌ام و در طلب چیزی هستم، با کنجکاوی در خیال این که گل یا گیاهی ارزشمند یافته‌ام به سویم می‌شتافت و با تعجب قاصدکی می‌دید به دستانم که به آرامی رهایش می‌کردم. و من می‌ماندم در مقابل نگاه همسفر که پاسخی جز سکوت و لبخند نداشت.

 

یک شب که از آن جعبه جادویی حسن را در آن طبیعت زیبا و میان آن همه قاصدک دیدم حسابی غبطه خوردم. قاصدک‌ها آنقدر سبک بودند که حتی بر روح بی‌جسم حسن نیز می‌توانستند بنشینند. همان حسن که به قول گلی، قدش دراز بود اما قلبش خیلی کوچک! قاصدک‌ها خوش خبر بودند. پیام سفر و پرواز و آزادی به آنجا که انسان رنج را نمی‌‌شناسد.

 

و بالاخره وقتی حسن و گلی قاصدک شدند و اوج گرفتند دیگر باور کردم قاصدک‌های دشت ما را ندا می‌داده‌اند جون قاصدک‌ها هم جان دارند.

 

 

 

 

 

قاصدك هان! چه خبر آوردي؟

 از كجا، از كه خبر آوردي؟

 خوش خبر باشي، اما... ‌اما

 گرد بام و بر من

 بي ثمر مي گردي

 انتظار خبري نيست مرا

 نه ز ياري نه ز ديار دياري

 باری

 برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس

 برو آنجا كه تو را منتظرند

 قاصدك

 در دل من همه كورند و كرند

 دست بردار از اين در وطن خويش غريب

 قاصد تجربه هاي همه تلخ

 با دلم مي گويد

 كه دروغي تو، دروغ

 كه فريبي تو، فريب

 قاصدک هان!

 ولی...

راستی آیا رفتی با باد؟

با توام، آی! کجا رفتی؟ آی...

 راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟

 مانده خاكستر گرمي، جايي؟

 در اجاقي طمعه شعله نمي ورزد، خردك شرري هست هنوز؟

 قاصدك

 ابرهاي همه عالم شب و روز

 در دلم مي گريند

 

  مهدی اخوان ثالث

 

 

 

 

 

هان ، ای قاصدک. 

 تو چه میدانی که دست باد به کجا می بردت .

 قاصدک شادی تو .

 قاصدک رقصانی تو .

 قاصدک عاشق شیدایی تو .

 قاصدک خبر داری از قصد ، باد .

 قاصدک می دانی که رفت ز دست ، آن فریاد .

 قاصدک لباس نو پوشیدی .

 قاصدک از چه چنین شوریدی .

 قاصدک بهار سبز است ، دل اطرافت زرد .

 قاصدک ، تو دیدی کودک مکتب نرفته شد ، دوره گرد .

 

 

بزرگمهر آزادی