چهره آدمها در طول هفته

امروز چه ژستی به چهره خود دادهاید
کمی به چهره خود نگاه کنید ببینید امروز با کدامین حالت زندگی را شروع کردید. دیروز چطور
البته حق انتخاب با شماست ولی با لبخند و مثبتاندیشی زیباتر به نظر میرسید تا زمانی که مدام یکجا بنشینی و آیه یاس بخوانید.
دیروز برای انجام کاری به دفتر یکی از معاونین وزیر بازرگانی رفتم شروع کرد که نه نمیشود و سابقه ندارد و از این حرفها، صبر کردم تا کلامش تمام شود بعد گفتم این حرفها را زیاد شنیدم. آیه یاس است. اگر کاری کردید معلومه فرد توانمندی هستید و گرنه خودم هم این حرفها را بلد بود
بعد گفت حالا درخواستت را بگذار تا ببینم چه میتوانم بکنم. اینجا بود که یاد این جمله انيشتين افتادم که ميگفت: " آنچه در مغزتان ميگذرد، جهانتان را ميآفريند."
استفان کاوي (از سرشناسترين چهرههاي علم موفقيت) نیز احتمالا با الهام از همين حرف انيشتين است که ميگويد: "اگر ميخواهيد در زندگي و روابط شخصيتان تغييرات جزيي به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد؛ اما اگر دلتان ميخواهد قدمهاي کوانتومي برداريد و تغييرات اساسي در زندگيتان ايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد."
وی حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعي، ملموستر ميکند: " صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم. تقريبا يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند يا سرشان به چيزي گرم بود و در مجموع فضايي سرشار از آرامش و سکوتي دلپذير برقرار بود تا اينکه مرد ميان سالي با بچههايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاي اتوبوس تغيير کرد.
بچههايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب ميکردند. يکي از بچهها با صداي بلند گريه ميکرد و يکي ديگر روزنامه را از دست اين و آن ميکشيد و خلاصه اعصاب همه مان توي اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقا در صندلي جلويي من نشسته بود، اصلا به روي خودش نميآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض باز کردم که: آقاي محترم! بچههايتان واقعا دارند همه را آزار ميدهند. شما نميخواهيد جلويشان را بگيريد؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي دارد ميافتد کمي خودش را روي صندلي جابهجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعا متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستاني برميگرديم که همسرم، مادر همين بچهها نيم ساعت پيش در آن جا مرده است. من واقعا گيجم و نميدانم بايد به اين بچهها چه بگويم. نميدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد."
استفان کاوي بلافاصله پس از نقل اين خاطره مي پرسد: صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتي نميبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلي به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟
و خودش ادامه ميدهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعا مرا ببخشيد. نميدانستم. آيا کمکي از دست من ساخته است؟ و....
اگرچه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور ميتواند تا اين اندازه بيملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب ميخواستم که هر کمکي از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض ميشود. کليد يا راه حل هر مسالهاي اين است که به شيشههاي عينکي که به چشم داريم بنگريم؛ شايد هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتي را از ديدگاه تازهاي ببينيم و تفسير کنيم."
آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم ميدهد.
دکتر کاوي با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباي مولانا مي اندازد که : " پيش چشمات داشتي شيشهي کبود لاجرم عالم کبودت مينمود "
http://managersclub.persianblog.ir