روزهای فراموش نشدنی

   

در حال جستجو در اینترنت، ناگهان به این طرح برخوردم و یاد دورانی افتادم که همواره برایم شیرین و پرخاطره بوده است. زمان جنگ به دلیل تشدید بمباران شهرها، تقریبا بسیاری از اقوام مادریم که ساکن تهران بودند، برای مدتی به یزد آمدند.

 

آن روزها یزد از مناطق امن بود، شایع شده بود برد موشک‌ها نمی‌رسد. شاید بعضی شب‌ها نزدیک ۷ تا ۸ خانواده زیر یک سرپناه زندگی می‌کردیم، بچه‌های فامیل راهی مدرسه و دانشگاه یزد شدند، بعد از مدتی ساکنان جنگ زده خرمشهر و آبادان نیز به یزد آمدند و نزدیک منطقه ما ساکن شدند،

 

منطقه صفائیه آن روزها تقریبا خالی از سکنه بود و بسیار ناامن، هفته‌ای چند روز آب داشتیم، یادم هست روزی یکی از همسایه‌ها می‌گفت هیچ ظرف پاکی در خانه نداریم. خانواده‌ها آن روز خیلی صمیمی بودند و کم توقع، بچه‌ها اما چندان راحت نبودند.

 

نبود پارک و محیط کوچک و یکنواختی محیط، آن‌ها را بسیار اذیت می‌کرد، فرهنگ یزد  در تقابل کامل با تفریح و لذت بود. شاید این باور همگانی بود که زندگی با سختی همراه هست. بردن نام سینما مصادف بود با فحش خوردن و تنبیه شدن، بعد از غروب شهر گویی به تعطیلی مطلق فرو می‌رفت. پارک‌ها نیز که با دیوارهایی بلند محصور شده بودند، معمولا غروب تعطیل می‌شدند و اگر پارکی باز بود، آن قدر تاریک بود که کمتر کسی رغبت می‌کرد آنجا برود.

 

تنها تفریح دید و بازدید فامیلی و نگهداری حیواناتی چون مرغ و خروس بود. تقریبا در آن منطقه تمام خانواده‌ها تعدادی مرغ و خروس داشتند، صبح‌ها صدای خروس‌ها ما را بیدار می‌کرد، فضای کلاس‌ها مثل تصویر فوق بود عکسی از امام و تخته سیاه و تعدادی آجر، کمبود فضای آموزشی باعث شده بود حداقل فضای باز مدارس نیز به کلاس اختصاص یابد. یادم هست سال پنجم دبستان، مدیر مدرسه مرتب از بچه‌ها می‌خواست که زنگ تفریح تعدادی در کلاس‌ها بمانند. اولویت اول کشور جنگ بود و سایه جنگ برهمه چیز افتاده بود، بیشتر بازی‌های کودکان نیز حول و حوش جنگ دور می‌زد. تفنگ بازی و شمشیر بازی . از آن روزها زمان بسیار گذشته و بسیار از کسان که خیلی دوست‌شان داشتنم، چشم از جهان فرو بسته‌اند، از آن روزها فقط خاطراتی مانده که  گهگاه مرا با خودش می‌برد.