یادش به خیر مدرسه

يادش به خير
يادش به خيربچگیها، اون كوچه بن بست و صميمي، همسايه هاي مهربون ، غروبها كه مي شد با دلهاي مهربونشون روي سكوي در خاله معصومه جمع ميشدند سفره محبت دلشون رو پهن مي كردند هر كسي چيزي ميآورد يكي پنير، يكي سبزي، يكي هندونه خنك مينشستند و از بچهگيهاشون ميگفتند صداي خندههاشون هنوز تو گوشم طنين خوشآوازي داره ما بچهها جمع ميشديم دور اون سفره صميمي در كنار بزرگتر ها مينشستيم و...
آخ كه چه صفايي داشت بازيهاي كودكانهمون، لي لي، قايم باشك، بالا بلندي و... حالا كجا رفتنند
يادش بخير مدرسهمون آخر اون كوچه باريكه هميشه جلوش شلوغ بود چهرههاي شادي كه با ديدن دوستانشون دستاشونو تو هوا تكون ميدادند بعد با هم وارد مدرسه ميشدند حياط قديمي مدرسه كه دور تا دور اون درختهاي چنار پوشانده بودند چقدر اون موقع ها به نظرم بزرگ مياومد.
زماني كه چكش به صفحه آهني نزديك ميشد دنگ دنگش چهار تا كوچه اون ورتر شنيده ميشد تندتند سر صف مدرسه وا ميستاديم ناظم با اون چوب بلندي كه وقتي پشتش ميگرفت از بالاي سرش هم معلوم ميشد در حالي كه سينه اش رو جلو ميداد به نظمي كه تو مدرسه درست كرده بود با افتخار نگاه ميكرد نميدونم چند بار طعم ضربههاي چو بشو تو كف دستم چشيده بودم ولي همه باعث شده بود وقتي از كنار به صفها نگاه كنيم همه رو يكي ببينم
زنگهاي تفريح جوري از كلاس در ميرفتيم كه انگار اگر يك ثانيه بيشتر بمونيم فقط عمر مونو تلف كرديم بچه ها گروه گروه با هم جمع ميشدند ما دخترها خاله بازي ميكرديم منم گه گاه دستم رو تو جيبم ميكردم از نخود و كشمشهايي كه مامانم تو جيبم گذاشته بود به سرعت تو دهنم ميچپوندم هنوز گاز نزده قورتش ميدادم مبادا لحظهاي از بازي عقب بمونم حالا كجاست اون روزها اون صفا و صميميتها، چرا هر سال كه بزر گتر ميشيم خودمون رو وادار ميكنيم از صفاي بچهگيهامون دور بشيم !!!
منبع: وبلاگ همراه با آفتاب