خاطرات کودکی

 

ديروز یک چیز خیلی جالب خواندم. هیچ می‌دانستید که بعضی خاطراتی که از کودکی به یاد می‌آوریم، ممکن است هرگز اتفاق نیفتاده باشند؟ برای مثال به این نگاه کنید.

 

آن صحنه را هنوز هم به‌روشنی به یاد می‌آورم و تا پانزده‌سالگی به آن باور داشتم. من در کالسکه‌ بچه نشسته بودم و پرستار آن را هل می‌داد تا این که یک مرد سعی کرد مرا بدزدد. من داخل کالسکه، سفت بسته شده بودم و پرستار با شجاعت سعی کرد جلوی دزد را بگیرد.

 

در اثر درگیری با دزد، صورت پرستار زخمی شد و هنوز هم یک چیزهایی از خراش‌های صورت‌اش در خاطرم هست. سپس، مردم جمع شدند و یک پلیس با شنل کوتاه و باتوم سفید از راه رسید و آن دزد فرار کرد. هنوز هم این صحنه جلوی چشمم است و حتا می‌توانم بگویم که در نزدیکی ایست‌گاه مترو رخ داد.

 

وقتی پانزده ساله بودم، پدر و مادرم نامه‌ای از آن پرستار دریافت کردند که گفته بود این داستان ساختگی بوده و آن را از خودش درآورده بود.

 

نقل قول بالا از کتاب ژان پیاژه، (بازی، رویاها و تقلید در کودکی، ژان پیاژه، ۱۹۶۲)، یکی از تاثیرگذارترین روان‌شناس‌های قرن بیست‌ام، بود. شهرت اصلی پیاژه به‌خاطر تئوری‌های او درباره‌ رشد ذهنی کودکان است. پیاژه اول خیال می‌کرد که داستان بالا در سه‌سالگی برای‌اش اتفاق افتاده بود، ولی بعد فهمید که خاطرات او تنها تصویری ذهنی از این داستان بوده.

 

منبع: وبلاگ پسر فهمیده