غنچه 1
غنچه دلش برف بازی میخواد
عجب برف زیبایی میباره، غنچه پشت پنجره نشسته دستاش رو گذاشته لبه پنجره و با حسرت بیرون و نگاه میکنه یک دونه برف و در نظر میگیره با نگاه دنبالش میکنه تا بیاد پایین و بشینه رو زمین و دوباره دونه بعدی ...
آخ، که دلم چقدر برف بازی میخواد.
من میخوام برم بیرون برف بازی
نه هوا سرده، نمیشه بری بیرون
ولی فقط سالی یک بار زمستون مییاد تازه اون هم معلوم نیست همیشه برف بباره، من دلم میخواد برم برف بازی.
گفتم که، بیرون هوا سرده نمیشه بری بیرون
ولی چرا داداش و بقیه دارن بیرون تو کوچه بازی میکنن؟
چون داداشت پسره، هر کاری که اون کرد که تو نباید بکنی.
ولی من دلم برف میخواد
خیلی خب، داداشت که اومد میگم بره توی یک ظرف کمی برف بیاره بالا تو هم به برفها دست بزنی، اینجوری خوبه؟
حالا هم پاشو بیا به من کمک کن اینقدر هم نق نزن
ولی من دلم برف بازی میخواد.
اصلا تو چرا نشستی جلو پنجره، مگه نمیبینی پسر همسایه داره برفها رو پارو میکنه، یک دقیقه اگه حواسم نباشه .......... و با یک پس گردنی، غنچه بلند شد و پرده هم کشیده شد.
غنچه باز هم دلش گریه میخواد
دنیا آمد، اسمش رو گذاشتن غنچه، انگار میدونستن که هیچوقت نمیذارن بشکفه و همیشه غنچه میمونه.
بزرگتر شد، دلش میخواست با صدای بلند بخنده و بازی کنه اما بهش میگفتن، هیس، دختر که بلند نمیخنده ...
ولی اون هنوز خیلی کوچیکه،
نه از همین حالا باید یاد بگیره.
غنچه دلش میخواد مثل داداشش که فقط دو سال ازش بزرگتره تابستونها لباسش رو در بیاره و بره تو حوض، وسط حیاط آببازی، ولی ناگهان با یک کتک حسابی حالیش میکنن که دختر نباید لباسش رو در بیاره و آب بازی کنه،
ولی اون هنوز خیلی کوچیکه،
آخه اگه کتک نخوره یادش نمیمونه که نباید آببازی کنه و لباسش رو در بیاره.
هیس، ساکت باش، همسایهها صدات رو میشنون، زشته.
برگرفته از وبلاگ کودکانهها