یک خاطره
داستان من و مرغها 
از ويژگيهاي منطقهاي كه بچگيهايم را در آن گذراندم، يكي اين بود كه هر همسايهاي چندتايي مرغ وخروس داشت، صبحهاي تابستان اگر بگويم با قوقوليهاي اين خروسها در صبحگاه بيدار ميشديم، چندان بيراهه نگفتهام، شبهاي تابستان به دليل كويري بودن منطقه و وزش باد خنك، اغلب خانوادهها روي پشتبام و در فضاي آزاي آزاد زير نور ماه ميخوابيدند،

و لذا صبحگاه صداي آنها بگونهاي بود كه اگر قصد خواب داشتي، حتما بايد محل خواب را تغيير ميدادي،
با اين مرغ خروسها خلاصه داستانها داشتيم از واكسينهكردن آنها گرفته تا غذاي هر روز و چنگ و دعواي اين مرغ و خروسها، تا كشتن آنها،
البته آدمهاي شهر نيز غالبا همين فرهنگ را داشتند، شبها بعد از نماز مغرب شهر خلوت ميشد، خانوادهها خيلي زود ميخوابيدند و صبحها كله سحر بيدار بودند،
حالا اما نه از آن مرغها خبري است و نه از خلوتي خيابان بعد از نماز مغرب و نه آن صبحگاه بيدارشدنها.
ماجراي مرغ و خروسهاي خانه ما اين گونه تمام شد كه دو تا مرغها مريض شدند، از طرف خانواده مامور شدم فردا روزي اين دو مرغ را به دست قصاب بدهم، من هم كه ديگر خسته شدم صبح بچههاي محل را صدا زدم، جمع شديم حدود ده نفر شديم، نفري دو مرغ را گرفتيم برديم قصابي محل و اين شد ماجراي قتل و كشتار مرغها كه تا سالها نزد فاميل نقل ميشد